P10: غـولِ خـنگ؛

746 118 13
                                    

به اصرار تهیونگ مبنی‌بر اینکه حوصله‌اش داخل خونه سر رفته بود، تصمیم گرفتن تا دوری داخل شهر بزنن و خب این کمی برای مرد چشم‌سبز سخت بود... چراکه اون‌ها در حالتی بودن که پسر کوچکتر با دقت یکی از لنز‌های مشکی رو از داخل ظرف خارج کرده بود تا طبق گفته‌ی پدرِ زمرد، کسی نباید متوجه خاص‌بودن چشم‌هاش بشه.

_ من این پلاستیکِ لعنتی رو نمی‌کنم توی چشمم!

تهیونگ برای بار هزارم، آهی کشید و به‌محض جاگیرشدن روی پاهای مرد، دست آزادش رو روی شانه‌اش گذاشت.

_ منم دوست ندارم چشم‌های قشنگت پشت این سیاهی قایم بشن، جونگ‌کوکی؛ ولی بیا فقط چند ساعت تحملش کنیم، هوم؟

زمرد با حرص نفس عمیقی کشید و از این می‌سوخت که هرگز توان مخالفت رو با بهارکش نداره. ناچار سری تکون داد و خودش رو به پسر سپرد.

_ خیلی‌ خب؛ ولی فکر نکن که قراره تا شب این مسخره‌ها رو تحمل کنم! اصلاً چرا از اون ماس‌ماسک‌های چشمی بهم نمی‌دی؟

تهیونگ چشمی از غرزدن‌های مرد چرخوند و نقی زد:

_ اولاً اسمش عینکه! بعدشم... اگه توی مغازه عینک بذاری، علاوه بر اینکه خیلی کارِ چرتیه، خنده‌دار هم هست. حالا فرضاً تو گذاشتی، شب رو می‌خوای چی‌کار کنی؟ پس غر نزن!

زمرد ناچار چشمی چرخوند و طبق گفته‌ی پسر نگاهش رو به سقف داد تا لنز لعنتی داخل چشمش قرار بگیره.

_ خب این از این! حالا اون‌یکی.

تهیونگ با دقت کارش رو مجدداً برای چشم چپ مرد تکرار کرد و بهش گفت چند ثانیه چشم‌هاش رو ببنده.

_ خب حالا باز کن. احساسِ سوزش نداری؟ اوه...

تهیونگ با خیره‌شدن به تیله‌های به‌رنگ شب مرد، لب گزید و نگاه مبهوتش رو بین چشم‌هاش طی کرد.

_ خیلی بهت میاد... خدای من!

زمرد از پشت‌سر پسر، نگاهی به آینه‌ی قدیِ روبه‌روش انداخت و متعجب به چشم‌های جدیدی که رنگ سیاه به صورتش بخشیدن، خیره شد.

_ مثل اینکه خیلی تغییر کردم...

تهیونگ با شگفتی سری تکون داد و نگاهِ ذوق‌زده‌اش رو از مرد جدا نکرد.

_ فکر نمی‌کردم این‌قدر با سیاه جذاب‌ دیده بشی! نظرت چیه اصلاً درش نیاری؟

زمرد با شنیدن حرف پسر، نگاه دل‌خوری بهش انداخت و ضربه‌ی آرومی روی پاش زد.

_ الان می‌خوای بگی چشم‌های خودم رو دوست نداری؟

تهیونگ متعجب از لحن آزرده‌ی مرد، صورتش رو بین دست‌هاش گرفت و سری به دو طرف تکون داد.

_ معلومه که عاشق چشم‌هاتم! تو خاص‌ترین چشم‌های جهان رو داری، جونگ‌کوکی. مشکی خیلی جذابت کرده؛ اما من نگفتم که رنگ خود چشم‌هات رو دوست ندارم.

❊Emerald❊Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz