Part 1

307 35 10
                                    


(- باهام ازدواج کن؛ اگه این‌کار رو نکنی، خودم رو می‌کشم. می‌دونم بدون من نمی‌تونی زندگی کنی پس اگه برات مهمم، باهام ازدواج کن.)

کت‌وشلوار کاملا مناسبش بود. با وجود قد کوتاهش اما هیکل ورزیده‌اش تبدیل به یک ویژگی خاص داخل اون لباس رسمی شده بود. روی صورتش هنوز پر از زخم‌های کوچیک و بزرگ بودن که چهره‌اش رو نسبت به یک پسر نوجوون، خشن‌تر می‌کرد.
داخل اتاقی که هیچ چیز به‌جز یک میز و دوتا صندلی، دوطرف‌ میز، نبودن، منتظر ایستاده بود و سعی داشت به این که وضعیتش چقدر آزاردهنده‌ست، فکر نکنه. حس عمیقی بابت این که از زمان ورود به این اتاق، زیرنظر گرفته شده باعث شد حتی برای کنجکاوی هم سرش رو یک اینچ تکون نده تا اطراف رو بهتر از نظر بگذرونه. بی‌حرکت و استوار، درحالی که دست‌هاش رو پشت سرش در هم قفل کرده بود، در انتظار اومدن ارباب جدیدش موند. اگه به حرکات اندکی که هر از گاهی بدون کنترل انجام می‌داد، اهمیت نمی‌دادیم، هیچ فرقی با مجسمه‌ی تزیینی یکی از خدایان زیبا و پرستیدنی نداشت.
بالاخره در اتاق باز شد و مرد مسنی که با وجود چهره‌ی سالخورده‌اش، ابهت خاصی رو در حرکاتش پنهان کرده بود، وارد شد. از گوشه‌ی چشم پسر رو از نظر گذروند اما تا زمانی که پشت میز ننشست، هیچ حرفی از بین لب‌های باریکش بیرون نیومد.
- کنتو یامازاکی...
پسر سرش رو کمی خم کرد و در سکوت منتظر ادامه‌ی حرف‌هاش بود. هوانگ پیر دست‌هاش رو توی هم قفل کرد و روی میز قرار داد. حلقه‌ی بزرگ طلایی که روی شست مرد خودنمایی می‌کرد، برخلاف خواسته‌اش باعث شد نگاهش از چهره‌ی جدی و ترسناکش، روی اون بنشینه.
- این اسم رو دور میندازی، فهمیدی؟ از این به بعد اسم تو، لی مینهوئه...
- لی... مینهو.
زیرلب اسم جدیدش رو تکرار کرد. حس غریبی داشت اما اسم، فقط یک کلمه بود. چیزی که هویتش رو می‌ساخت، گذشته‌ای بود که پشت سر گذاشت. سیاهی اون روزها با این اسم رقم خورد اما کنتو قصد داشت همونجا رهاش کنه.
- تو قراره محافظ شخصی دخترم بشی. همه جا کنارش می‌مونی ‌و چشم ازش برنمی‌داری. اگه یک خراش روی دختر من بیفته، تو با جونت جبرانش می‌کنی، فهمیدی؟
- بله!
تهدید شدنش براش مهم نبود. درواقع تا اون لحظه هیچ چیزی باقی نمونده بود که براش مهم باشه اما حالا دلیلی برای زندگی داشت. اون دختر، بهانه‌ای برای نفس کشیدنش می‌شد، دقیقا همون چیزی که مینهو بهش نیاز داشت.
مرد نیشخند کثیفی روی لب‌هاش نشوند و سرش رو تکون داد. الماس تراش‌نخورده‌ای که از بین جنازه‌های روی هم تلنبار شده بیرون کشیده بود، از چیزی که تصورش رو می‌کرد باارزش‌تر بود و هوانگ پیر توی پیدا کردن این چیزها همیشه بی‌رقیب باقی می‌موند.
سر پا ایستاد و بی‌توجه به صدای آزاردهنده‌ی کشیده شدن چرخ‌های صندلی روی زمین، جلوتر از پسرک از اتاق خارج شد. مینهو ثانیه‌ای مکث کرد و دو قدم عقب‌تر، همراهش رفت تا به دیدن فردی که باید برای محافظت ازش زندگیش رو وسط می‌ذاشت، برن.
- هیچ وقت اجازه ندادم یجی وارد بازی‌های کثیفی که درگیرشم بشه اما به این معنا نیست که صددرصد از خطر دور مونده.
سرش رو به سمتش چرخوند و از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی خام پسر ژاپنی که سعی داشت خودش رو بیخیال و خونسرد نشون بده، نگاه کرد.
- همین که دختر من باشه، برای در خطر بودنش کافیه!
پسر مطیعانه سرش رو به نشونه‌ی تایید خم کرد و خیلی کوتاه جواب داد:
- اجازه نمیدم هیچ اتفاقی براشون بیفته.
- باید هم همینطور باشه.
پوزخند تمسخرآمیز مرد، برای کنتوی جوون سخت و سنگین بود اما مینهو، قرار بود پی همه چیز رو به تنش بماله و زنده بمونه، حتی اگه نیاز باشه مثل یک سگ پارس کنه تا یک لقمه غذا جلوش بندازن‌. تا رسیدن به اتاقی با در صورتی بزرگ، هیچ حرف دیگه‌ای بینشون زده نشد و مینهو از این سکوت کاملا راضی بود. دیدن در و اتاقی که با کل ساختمون تناقض عجیبی داشت، به خوبی نشون می‌داد معنی دور نگه داشتن از همه چیز، چیه! مینهو بعید می‌دونست این دختر حتی صدای شلیک اسلحه رو از نزدیک شنیده باشه.
«آه لعنت بهش... تحمل پرنسس کوچولوی قصر هوانگ خیلی سخته.»
هیچ وقت رابطه‌ی خوبی با دخترها نداشت. زن‌ها موجودات اغواگر نفرت‌انگیزی بودن که تا وقتی به نفعشون نبود، حتی به بچه‌ی خودشون هم محبت نمی‌کردن و حالا اینجا بود تا از یک دختر غریبه محافظت کنه. این آینده حتی نزدیک به تصوراتش هم نبود. کنتوی قدیم، همون رهبر بند محله‌ای، خودش رو یکی از بزرگ‌ترین یاکوزاهای ژاپن می‌دید، نه بادیگارد یک دختر بچه.
چند دقیقه بعد از وارد شدن مرد به اتاق دخترش، یکی از همراهانش به مینهو اشاره کرد تا وارد بشه. همه چیز بیش از حد تجملاتی و صورتی بودن و در بین تمام اون وسایل گرون‌قیمت دختر نوجوونی با پیراهن پف‌دار توری، روی تخت نشسته و با اخم بهش خیره شده بود. مافیای پیر دستش رو به سمتش دراز کرد و مینهو، به ناچار به سمتشون حرکت کرد.
- این پسر از این به بعد بادیگارد توئه. همه‌جا همراهته و حواسش بهت هست. تنهایی و یواشکی بیرون رفتن برای همیشه تموم شد...
دختر باغیض از پسری که کاملا بی‌دلیل ازش نفرت داشت، چشم گرفت و به پدرش نگاه کرد تا با ترفند همیشگی گریه و قهر مرد رو از این تصمیم منصرف کنه.
- مهم نیست اگه انقدر گریه کنی تا یک قطره آب توی بدنت نمونه. تصمیم من قرار نیست تغییر کنه پس باهاش کنار بیا.
تحکم و جدیتی که در اون جمله جا گرفته بود، باعث شد دختر از ترس انگشت‌های پاش رو جمع کنه و سرش رو پایین بندازه. مرد برای تاثیر بیشتر حرف‌هاش چند ثانیه بهش خیره شد و بعد از کنارشون گذاشت تا مراسم کوتاه معارفه‌شون انجام بشه. داخل ساختمون به حدی محافظ بود و اون پسر به حدی اعتماد مار پیر رو جلب کرده بود که دخترش رو مدتی باهاش تنها بذاره.
بعد از بسته شدن در، سکوت بینشون که طولانی‌تر شد، مینهو سرش رو بالا آورد و اطراف اتاق رو چک کرد. خیلی زود متوجه شد تمام اون تجملات و زیبایی‌ها برای مخفی کردن زندانی که دختر داخلش اسیر بود، وجود داشتن. حفاظ آهنی پنجره‌هایی که به سختی کمتر از نصف باز می‌شد و نگهبانی که جلوی در اتاق دید، نشون می‌داد که امنیت این اتاق تا چه حد بالاست؛ البته جمله‌ی «یواشکی بیرون رفتن» مرد هم ثابت می‌کرد که این امنیت از جانب صاحب اتاق استقبال نشد اما کسی اهمیتی بهش نداد.
باشگاه کوچیکی که توسط یک دیوار شیشه‌ای از خود اتاق جدا شده بود، تلویزیون و کامپیوتر جدید و بزرگ و کلی وسیله‌ی سرگرمی و بازی دیگه برای یک اتاق معمولی اغراق‌آمیز بود اما فقط بخش کوچیکی از اون اتاق بزرگ رو تشکیل می‌دادن.
- اسمت چیه؟
با شنیدن صدای نازک و آروم دختر، برای اولین بار از زمانی که تنها بودن، بهش خیره شد. برای یک لحظه اسم واقعیش به ذهنش رسید اما بلافاصله با اسم جدیدی که بهش داده شده بود، خودش رو معرفی کرد.
- لی مینهو...
دختر تابی به موهای تیره‌اش داد و با دقت پسری که قرار بود به عنوان بادیگاردش تحمل کنه رو از نظر گذروند اما با بدجنسی توی ذهنش دنبال راهی برای خلاص شدن از دستش می‌گشت و برای موفق شدن، اول باید اطلاعات کسب می‌کرد.
- هوم... چند سالته؟
- هفده.
با شنیدن جواب کوتاهش، متعجب روی تخت خودش رو جلو کشید تا بهتر صورتش رو ببینه. با وجود زخم‌های تازه و هیکلش حدس می‌زد حداقل شروع دهه‌ی دوم زندگیش باشه پس با کمی تمسخر که توی لحنش آمیخته شده بود، گفت:
- چی؟ فقط دو سال ازم بزرگ تری؟ قیافت انگار ده سال بزرگ تره.
مینهو هیچ جوابی برای این حرف نداشت پس باز هم در سکوت و با دست‌هایی که پشت سرش در هم قفل کرده بود، بهش خیره شد. اون نگاه خیره و گستاخ عصبانیش کرد با پوزخند، سعی کرد با جملاتش بیشتر خردش کنه.
- پس الان تبدیل به سگ من شدی، درسته؟
دامن پف‌دار لباسش رو کمی عقب داد و پای صاف و لاغرش بیشتر در معرض دید قرار گرفت.
- بیا پاهام رو ببوس. زود باش، خم شو و پاهای صاحبت رو مثل یک سگ ببوس.
نگاه پسر از چشم‌های به آتیش نشسته‌ی دختر تا روی پاهاش کشیده شد. گوشه‌ی لبش کمی بالا رفت اما باز هم بدون حرف به چهره‌ی سرخ شده‌اش خیره شد. یجی سعی کرد مثل پدرش خونسرد آروم بمونه اما نمی‌تونست احساساتی که به وضوح روی صورتش به نمایش دراومده بودن رو عقب بزنه پس با صدای نسبتا بلندی فریاد زد:
- داری بهم بی‌توجهی میکنی؟
مینهو بعد از نفس عمیقی، با صدای آروم و شمرده شمرده که ذره‌ای ترس یا نگرانی درونش پیدا نبود، جوابش رو داد:
- وظیفه‌ی من حفظ سلامتی شماست، اگه ازتون چشم بردارم، ممکنه اتفاقی براتون بیفته.
اخم روی صورت زیبای دختر عمیق‌تر بود و با صدای تیزی سر پسری که نمی‌دونست در آینده هم قراره باهاش درگیری داشته باشه، فریاد زد:
- چی؟ این مسخره‌ترین حرفی بود که تو زندگیم شنیده بودم.
هدفش برای بیرون انداخت اون پسر از این خونه و زندگیش، خیلی جدی‌تر شد. دامنش رو توی مشتش فشرد از روی تخت پایین اومد. در اوج خشم به این دقت کرد که فاصله‌ی قدی زیادی نداشتن اما به لطف هیکل ریزش به طور کامل داخل بغلش جا می‌گرفت. به هرحال هیچ پسری توی زندگی یجی نبود پس حق داشت در اون لحظه چنین افکار شیطنت‌آمیزی از ذهنش بگذره. با نفس عمیقی چیزهای مزخرفی که توی سرش جولون می‌دادن رو کنار زد و با پسری که خونسردیش بیشتر از هرچیز دیگه‌ای آزارش می‌داد، چشم تو چشم شد.
- تو که نمی‌خوای وقتی میرم حموم هم باهام بیای؟
مینهو هر دو ابروش رو بالا فرستاد و لبخند محوی روی لب‌هاش نشوند. از گوشه‌ی چشم به در اتاقی که هم‌چنان بسته بود، نگاه کرد و با تاکید گفت:
- ممکنه چنین شرایطی هم پیش بیاد.
این پسر بی‌چشم‌ورو و وقیح با چه جراتی اینجوری باهاش حرف می‌زد؟ هیچ ترسی توی چشم‌های تیره‌اش پیدا نمی‌شد. توی این خونه کی می‌تونست‌ انقدر بی‌باک بهش خیره بشه و نگران خالی شدن یک گلوله توی سرش نباشه؟
دختر با حرص پاش رو روی زمین کوبید و فکش رو به هم فشرد. به در اشاره کرد و با غیض غرید:
- بابام با چه فکری یه منحرف رو بادیگارد من کرد؟
پسر، اوج جوونی و خیره‌سریش بود. از این که این دختر رو تا این حد عاجز می‌دید، لذت می‌برد و دلش می‌خواست بیشتر باهاش بازی کنه. شونه‌ای بالا انداخت و هردو دستش رو داخل جیب شلوار پارچه‌ایش فرو برد.
- پدرتون دستور دادن هیچ زخمی روی بدنتون نباشه، درمورد چیزهای دیگه حرفی نزدن.
یجی یقه‌ی کت مشکی و نوی پسر رو توی مشتش گرفت و به سمت پایین کشید. مینهو بدون هیچ مقاومتی، کمی خم شد و با لبخندی که چین‌های ریزی گوشه‌ی چشمش مینداخت، چند سانتی صورتش متوقف شد.
- تو داری تهدیدم می‌کنی؟ چطور یه سگ می‌تونه با صاحبش اینجوری رفتار کنه؟
نفس‌های داغ ارباب جدیدش توی صورتش پخش می‌شدن و باعث شد برای چند ثانیه چشم‌هاش رو ببنده. به محض تموم شدن حرف‌هاش، دست لاغر و ضعیفش رو از روی یقه‌اش جدا کرد و صاف ایستاد.
جوری که انگار تا الان یک مگس مزاحم آزارش می‌داد، نگاهش رو ازش گرفت و درحالی که چروک کوچیک روی یقه‌اش رو صاف می‌کرد، به تابلوی گل‌های رز روی دیوار چشم دوخت. می‌تونست به وضوح صدای نفس‌هایی که کم از گاو وحشی نداشتن رو حس کنه. از گوشه‌ی چشم بهش نگاه کوتاهی انداخت و لب‌هاش رو کمی جلو داد.
- اینجوری به‌نظر میاد؟ ولی من فقط دارم دستورات رو اجرا می‌کنم.
یجی پایین موهای بلندش رو بین انگشت‌هاش گرفت و به سمت پایین کشید. با صدایی که ته گلوش رو اذیت می‌کرد، روبه مزاحم جدید زندگیش فریاد زد:
- از اتاق من گمشو بیرون...
- هر چی شما بفرمایید خانم.
بعد از تموم شدن جمله‌اش، تعظیم کوتاهی کرد و بلافاصله از اون مکان آزاردهنده خارج شد. دختر جیغ خفه‌ای کشید و برای خالی شدن حرصش، نگاهش رو اطراف چرخوند تا چیزی پیدا کنه و باهاش پسری که تا مرز انفجار برده بودش رو بکشه اما به جز بالشت روی تخت چیز دیگه‌ای توجهش رو جلب نکرد. بلافاصله اون رو برداشت، به سمت در بسته پرت کرد و با فک قفل شده از خشم گفت:
- حروم زاده‌ی منحرف.
به محض بستن در، مثل پرندهای که از قفس تنگ و تاریک خلاص شده بود، نفسش رو بیرون فرستاد. با یادآوری اون چهره‌ی منزجرکننده و فکر به این که مجبوره برای نجات جون چنین دختر آزاردهنده‌ای خودش رو توی دردسر بندازه، بدنش به لرزه می‌افتاد اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. درحالی که کمی از در صورتی رنگ اتاق فاصله می‌گرفت، زیرلب زمزمه کرد:
- هرزه‌ی رومخ...

Dear Spring Where stories live. Discover now