Pert 5

121 21 5
                                    

"بخش سوم"
(هیچ وقت فکر نمی‌کردم درد یک جمله، از زخم اسلحه بیشتر باشه.)

نورهای چشمک‌زن، بوی سیگار و عطرهای گرون‌قیمت و نت‌های ناهماهنگی که روی نورون‌های مغزیش رژه می‌رفتن، ذره‌ای آرومش نمی‌کردن اما حداقل بین اون همه آدم مست و سرخوش، غمش به چشم نمیومد. برای فرار کردن از دست ضعفی که نسبت به ریوجین و احساسات گذشته‌اش داشت، به این‌جا پناه آورد ولی خیلی زود پشیمون شد. فقط دوتا شات مشروب خورده بود اما حس می‌کرد همین حالا هم مست شده. به دیوار پشت سرش تکیه داد و بین تاریکی نسبی اون بخش، نگاهش رو روی افرادی که فقط یک تصویر محو ازشون می‌دید، نشوند.
- سلام...
چند ثانیه طول کشید تا مغزش واکنش نشون بده و به سمت صاحب صدا بچرخه. از چهره‌اش چیزی مشخص نبود اما هیکل بزرگش بخش اعظمی از تصویر ناواضح جلوش رو اشغال کرده بود. سرش رو تکون داد، هرچند بعید می‌دونست متوجهش شده باشه و دوباره به پیست رقص چشم دوخت.
- منتظر کسی هستی؟
سر مرد سمت راهروی منتهی به اتاق‌های وی‌آی‌پی چرخید و جیسونگ هم ناخودآگاه به همون سمت نگاه کرد. داخل راهرویی که به‌خاطر نور آبی و بنفش هیچ رنگ دیگه‌ای مشخص نبود، حدود هفت در وجود داشتن و پشت هر کدوم از اون درها چیزهایی در جریان بودن که جیسونگ تمایلی بهشون نداشت‌.
- نه، فقط ایستادم.
صدای مرد بلند بود طوری که جیسونگ به این فکر کرد اگه آهنگ قطع بشه، مکالمه‌شون به گوش همه برسه.
- برای کسی که اومده اینجا، خیلی تنها و ناراحت به‌نظر می‌رسی.
پوزخندی روی صورتش نشست و به سمتش خم شد. حالا می‌تونست چهره‌ی غریبه‌ی فضول رو بهتر ببینه. چشم‌های خشنی داشت اما لبخندش برعکس چشم‌هاش، دوستانه بود.
- برای چی برات مهمه؟ می‌خوای از تنهایی درم بیاری؟
غریبه هم متقابلاً لبخندش رو به پوزخند شرورانه‌ای تغییر داد و از بالا تا پایینش رو ورانداز کرد. پیراهن چهارخونه‌ی نازکی که با برخورد نور به وضوح می‌شد کمر باریک و بدن خوش فرمش رو دید، با ترکیب شلوار ساده‌ای که پوشیده بود، کاملا نشون می‌داد زمان زیادی توی انتخابشون صرف نشده اما حداقل جذابیت پسر همه چیز رو تکمیل کرد.
- چرا که نه؟! من چانگبینمنم!
جیسونگ صاف ایستاد و بعد از سر کشیدن آخرین جرعه‌ی مشروبی که هنوز ته لیوانش باقی مونده بود، گفت:
- جیسونگ. خوشبختم... چانگبین.
پایان اون مکالمه‌ی کوتاه برای هر دو واضح بود. یک نفر دنبال رهایی از افکار آزاردهنده و سنگینی که مثل پارچه‌ی حریری روی منطقش پهن شده بود، بود و اون یکی در تلاش برای خاموش کردن غرایزش. پایان اون مکالمه‌ی کوتاه و بی‌سروته به یکی از همون اتاق‌های ته راهرو ختم شد و صدای ناله‌هاشون بین جیغ هیجان‌زده‌ی دیگران و هنرنمایی دیجی، مخفی موند.
هر دو کمی مست بودن ولی نه اونقدری که متوجه چیزی که بینشون در جریان بود، نشن‌. چانگبین با بخشندگی روی تمام قسمت‌های بدنی که از لحظه‌ی ورود چشمش رو گرفته بود، بوسه‌ای می‌کاشت و جیسونگ بدون شکایت خودش رو در اختیارش می‌گذاشت. صدای برخورد بدن‌هاشون حتی به سختی به گوش خودشون می‌رسید و رابطه‌شون بدون گفتن هیچ زمزمه‌ی عاشقانه‌ای ادامه داشت. زمان از دست هر دو در رفته بود و فقط غرق لذت آنی شدن که فردا بعد از باز کردن چشم‌هاشون محو می‌شد. دو رهگذر یک شب رو بدون هیچ محدودیتی به هم اختصاص دادن، رابطه‌ای که شاید از سر بیچارگی شروع و با زیاده‌خواهی هر دو ادامه پیدا کرد، دیگه قرار نبود هم دیگر رو ببینن پس جیسونگ بی‌خیال همه چیز پاهاش رو برای مردی باز کرد که فردا حتی چهره‌اش رو هم از یاد می‌برد.
با سرگیجه چشم‌هاش رو باز کرد. بوی عرق تن ناآشنایی که هم‌چنان بهش چسبیده بود، آزارش می‌داد. دست سنگین مرد رو از روی کمرش برداشت و تلوتلوخوران از روی مبلی که مثل سگ توی هیت رفته روش نفس‌نفس می‌زد، بلند شد. تیکه‌های پخش و پلای لباس‌هاش رو از روی زمین برداشت و به محض پوشیدنش به آرومی به سمت در حرکت کرد. پارتنر یک شبه‌اش هنوز به آرومی خروپف می‌کرد و قصدی برای باز کردن چشم‌هاش نداشت؛ البته برای جیسونگ بد هم نبود. دلش نمی‌خواست دیگه باهاش چشم تو چشم بشه.
آهنگ هنوز هم در اوج خودش بود پس زمان زیادی رو توی اون اتاق نگذرونده بود. از این بابت خیالش راحت شد. بین پاهاش حس خیسی می‌کرد و بدنش بوی یک غریبه رو به خودش گرفته بود ولی باز هم تمام تمرکزش روی پخش نشد کف زمین بود تا زمانی که از اون بار بیرون بره و خودش رو به خونه برسونه. تنها بودن کافی بود، تنهایی درد کشیدن هم همینطور. جیسونگ نیاز داشت تا نفرتش رو توی صورت شخصی فریاد بزنه و ضعفش رو روی یک نفر دیگه. نیاز داشت محو بشه یا صورت مسأله رو برای همیشه پاک کنه ولی باز هم اونجا بود و با هر قدم سنگین به سمت هوای خنک نزدیک صبح آسمون تاریک بیشتر نزدیک می‌شد‌.
- دنیای من همینه، هم خوابه‌ی یک شبه و برده‌ی هزار شبه.
دست‌هاش رو دور بازوی حلقه کرد و سوار اولین تاکسی خالی که معمولا جلوی بار می‌موندن تا یکی از مهمون‌های مست رو تلکه کنن، شد و آدرس خونه‌ای که در اون لحظه مثل برزخ توی ذهن جیسونگ تصور می‌شد رو به راننده داد. چشم‌هاش رو روی هم گذاشت تا سرگیجه‌ی مزاحم تنهاش بذاره ولی تکون‌های ماشین، شدتش رو افزایش می‌داد.
با صدای مبهم راننده، مقداری پول از جیبش در آورد و روی صندلی رها کرد. احتمالا بیشتر از چیزی که باید داد، اگه کمتر بود مجبور می‌شد درگیر یک بحث بی‌اهمیت بشه پس از این بابت خوشحال بود. تکیه‌اش رو به دیوار داد و با هر قدمی که حس می‌کرد اسید معده‌اش رو مثل موج‌های خروشان به دیواره‌ی پرزی معده می‌کوبید، پله‌ها رو بالا رفت تا به طبقه خودشون برسه. هر چقدر که نزدیک‌تر می‌شد، تصویر دختری که جلوی در منتظر نشسته و سرش رو روی زانوهای جمع شده توی شکمش گذاشته بود، واضح‌تر می‌شد. ناخودآگاه پوزخندی روی لب‌هاش نشست و بی‌توجه بهش، کنارش ایستاد تا در رو باز کنه.
- تا الان کجا بودی؟
سرش رو به سمت پایین خم کرد. ریوجین هنوز هم صورتش رو قایم کرده بود شاید چون نمی‌خواست نشون بده تا اون لحظه گریه می‌کرده.
- معلوم نیست؟
صدای خش‌دارش، خودش رو شوک‌زده کرد. بالاخره دختر سرش رو بالا آورد و مستقیم به چشم‌هایی که با یک تلنگر کوچیک، آماده‌ی بیرون ریختن روح شکسته‌ی صاحبش بودن، خیره شد.
- کی بود؟ دختر بود یا پسر؟ تو رو بودی یا زیر؟ بهت خوش گذشت؟
چشم‌های پسر از درد جمع شد. طعنه می‌زد؟ اگه ازش متنفر بود، چرا رهاش نمی‌کرد تا از شر بندی که بدنش رو به اسارت گرفته بود، خلاص بشه؟ اگه دوستش داشت پس چرا دست از آزار دادنش برنمی‌داشت؟
در رو باز کرد و جسم کرختش رو به سمت اتاق خودش کشوند و قدم‌های سنگینی که پشت سرش حس می‌کرد هم لحظه‌ای متوقفش نکرد.
- اصلا می‌دونی چقدر منتظرت بودم؟ من امروز رفتم دیدن مامانم و اون باز هم اذیتم کرد ولی تو کنارم نبودی.
از این بی‌توجهی متنفر بود، از این که چشم‌های پسر دنبال کسی دیگه‌ای باشه حالش به هم می‌خورد پس صداش رو بالاتر برد، به حدی که ته گلوش کمی سوزش پیدا کرد.
- تو فقط باید با من رابطه داشته باشی. فقط باید من رو دوست داشته باشی. فهمیدی؟
این حرف، حکم کبریت داخل انبار باروت رو داشت اما باز هم اون منفجر نشد. ترسش، باروت خشمش رو نم‌زده کرده بود که نمی‌تونست واکنشی که آرومش می‌کنه رو بده. در اتاق رو باز کرد ولی قبل از بستنش به دختر ژولیده‌ای که هنوز هم انتظار داشت محبتی از جانبش دریافت کنه چرخید و با آخرین صداقتی که داخل وجودش پیدا می‌شد، گفت:
- هیچوقت دوستت نداشتم.
چیزی شکست. درون وجود ریوجین چیزی شکست و تیکه‌های تیزش همه جا رو خراشیدن. اگه دهن باز می‌کرد، خون بالا می‌آورد پس فقط تحمل کرد. دردی که تا مغز استخونش پیچید رو تحمل کرد. به در بسته خیره شد و تحمل کرد. نفسی که راه بیرون اومدنش رو گم کرد و توی گلو به گره‌ای کور تبدیل شد رو تحمل کرد. می‌دونست یک نفر دیگه قبلا اون قلب رو لمس کرده و تمام دوست داشتن‌های وجود این پسر رو برای خودش بلعیده. این رو بارها بین خواب و مستی زمزمه می‌کرد. می‌دونست این پسر شکست خورده و هنوز نتونسته از بین آواری که از آرزوهاش ساخته شدن، بیرون بیاد و می‌دونست اون کسی نیست که بتونه کمکش کنه اما باز هم درد داشت. هربار که این حرف‌ها رو از زبونش می‌شنید، درد داشت ولی دلش به این خوش بود که فردا جیسونگ باز هم بهش توجه می‌کنه. شاید جیسونگ امشب واقعی‌ترین وجه‌ی این پسر باشه اما ریوجین به دروغ شیرینی که بهش اعتیاد داشت، بیشتر اهمیت می‌داد.
نفس حبس شده رو بیرون فرستاد، لبخند محو و شکننده‌ای روی لب‌های لرزونش نشوند و از در چشم گرفت. خیلی منتظر بود، بدنش بابت نشستن طولانی مدت روی کاشی‌های سرد راهرو ازش شاکی بودن و به هیچی به اندازه‌ی یک خواب راحت نیاز نداشت. جیسونگ فردا خوب میشد. دیگه بوی هیچ غریبه‌ای ازش حس نمی‌شد و باز هم بهش اهمیت می‌داد پس فقط باید امشب رو هم مثل هزار شب گذشته فراموش کنه و به زندگی عاشقانه‌ی پیش‌روش فکر کنه.
.
.
.
- قبل از ضربه مچ پای چپت رو نود درجه روی پاشنه بچرخون و پای راستت رو کمی خم کن. شونه و کمرت رو به جهت ضربه بچرخون... با این مشت‌ها یه پشه رو هم نمی‌تونی از پا در بیاری!
تحمل غر زدن‌های بی‌پایانش از تمرینات سختی که هربار کنارش می‌گذروند هم طاقت‌فرساتر بود. گاردش رو پایین آورد و با پشت دست عرق نشسته روی پیشونیش رو پاک کرد.
- میشه یکم بهم زمان بدی؟
مینهو با جدیت ابروهاش رو بالا انداخت، مچ دست ظریف یجی رو بین انگشت‌هاش گرفت و بین صورت خودشون قرار داد.
- نه، هنوز نصف تمرینات رو هم انجام ندادی.
دختر با کلافگی مشت دیگه‌اش رو به سمت شکمش فرستاد ولی اون هم اسیر دست‌های فرز و قوی بادیگاردش شد.
- اگه قرار باشه من این‌قدر به خودم سخت بگیرم پس نقش تو چیه توی زندگیم؟
با نوک انگشت، موهای چسبیده به صورتش رو کنار زد و مدتی بی‌حرف بهش خیره شد. این نگاه‌ها همیشه باعث می‌شدن یجی حس کنه کاملا لخت و بی‌دفاع مقابلش ایستاده و هروقت که اراده کنه، اسیر پنجه‌های سمی این مرد میشه. بلاخره رها کرد. انگشت‌هاش رو پشتش در هم پیچید و مثل شیری که طعمه‌اش رو زیر نظر داره، اطرافش شروع به حرکت کرد.
- فرض کن به خونه حمله شده. نگهبان‌ها همه مردن و پدرت هم نیست؛ فقط من و تو باقی موندیم با چندتا خدمتکار بی‌خاصیت که وجودشون هیچ تاثیری نداره.
کمی با فاصله از دختر ایستاد و مستقیم به چشم‌های کشیده و روباهیش خیره شد تا تاثیر حرف‌هاش بیشتر باشه و با نیشخندی که روی لب‌هاش باقی مونده بود، ادامه داد:
- بیستا مرد آموزش دیده با اسلحه و چاقو بهمون حمله کردن. در حالی که تو زیرمیز مثل قایم شدی من مجبورم از تو دفاع کنم و جلوشون رو بگیرم و این یعنی پنجاه درصد تمرکزم پیش توئه چون به حدی بی‌عرضه‌ای که اگه دست یکیشون بهت برسه، کارت تمومه. در این صورت کلی نقاط کور برای به وجود میاد که می‌تونن ازش بهم ضربه بزنن.
نفس‌های یجی به حالت نرمال برگشته بودن. کامل به سمت بادیگاردش چرخید و با تصور سناریویی که تعریف می‌کرد، به حرف‌هاش گوش می‌داد.
- احتمالا هشت نفر رو درجا می‌کشم. سر سه نفر دیگه به چالش میفتم ولی از پسشون برمیام. دو نفر دیگه رو به سختی از پا در میارم اما درحال حاضر یکی از پاهام آسیب دیده، دستم زخمی شده، نفسم به سختی بالا میاد و احتمالا چندتا لخته‌ی خون توی قفسه‌ی سینه‌ام به وجود اومده باشه. سر دو نفر دیگه یک چالش بزرگ‌تر دارم چون فقط با چهل درصد توانم می‌تونم بجنگم اما سی درصدش رو همچنان باید برای دفاع از تو بذارم و این یعنی ده درصد از توان واقعیم رو برای حمله دارم.
دوباره شروع به قدم زدن در عرض زمین تمرین کرد. نگاه جدیش همچنان روی یجی بود تا عمق افکارش رو بخونه.
- اون دو نفر رو هم می‌تونم شکست بدم. خیلی سخته، نمی‌تونم نفس بکشم، نگرانم توام و درد زیادی رو تحمل می‌کنم هرچند هنوز هم سرپام. پنج نفر با اسلحه جلومن و مستقیم به سمت سرم نشونه گرفتن. تو پشت سرمی و صدای گریه‌ی آزاردهنده‌ات نمی‌ذاره کامل تمرکز کنم. تنها کاری از دستت برمیاد اینه که التماسشون کنی تا نکشنمون که خب قاعدتاً اهمیتی بهش نمیدن. من رو مثل سگ جلوت می‌کشن و بعد هم میان سراغ تو...
باز هم متوقف شد؛ این‌بار با فاصله‌ی یک قدم از صورت دختر. به بخش مورد علاقه‌اش از این سناریو رسیده بود پس با هیجان بیشتر شروع به حرف زدن کرد:
- به‌خاطر نفرتی که از پدرت، من و افرادتون دارن قراره اوقات سختی رو بگذرونی. بهت تجاوز میشه، کتک می‌خوری، شکنجه میشی ولی حتی نمی‌تونی بمیری. این پروسه بارها ادامه داره تا وقتی که پدرت بتونه پیدات کنه، اون موقع درجا می‌کشنت یا حتی اگه نکشنت و زنده برگردی هم به‌خاطر غم از دست دادن من و آسیب‌های روحی و روانی، بعلاوه‌ی آسیب‌های جسمی جبران‌ناپذیزی که روت باقی مونده، خودت خودت رو می‌کشی چون ضعیفی چون یک دختر تنها و بیچاره‌ای که بدون کمک بقیه حتی نمی‌تونه از خودش مراقبت کنه.
برق چشم‌های مینهو می‌ترسوندش. برای تغییر جو خفه‌کننده‌ای که به وجود اومده بود، مصنوعی خندید و به شوخی گفت:
- این خیلی سناریوی ترسناکیه.
پسر گوشه‌ی لب‌هاش رو به سمت پایین کشید و شونه‌هاش رو بالا انداخت.
- درسته ترسناکه اما دور از واقعیت نیست. این دنیاییه که توش زندگی می‌کنی هوانگ یجی؛ ممکنه همین فردا این اتفاق بیفته سال آینده، به هرحال اوضاع می‌تونه همین قدر بد باشه اگه تو نتونی از پس خودت بربیای.
کف دستش رو روی شکم تخت اربابش می‌ذاره و اون رو تا گردنش لختش بالا می‌بره. سرش رو نزدیک‌تر می‌بره، کمی خم می‌کنه تا دید بهتری به گردنش داشته باشه و در همون حال ادامه میده:
- اگه بتونی از تمام قدرتت استفاده کنی، لازم نیست من از پنجاه درصد تمرکزم روی تو استفاده کنم احتمالا سی درصدش برات کافی باشه.
سرش رو بلند کرد و با چشمک کوتاهی به نگاه متعجب و فک منقبض شده‌اش لبخند مهربونیت تحویل داد.
- می‌تونی دو نفر رو شکست بدی. وقتی کم آوردم، نیاز نیست ته مونده‌ی انرژیم رو سر دفاع از تو هدر بدم. فقط سه نفر موندن، اگه من با نصف تلاشم رو بکنم و تو دوبرابرش رو می‌تونیم زنده از اون مهلکه قرار کنیم.
- چرا من باید دو برابر تو تلاش کنم؟
از سوال مسخره‌اش به خنده افتاد. بین تمام حرف‌هاش فقط این موضوع توجهش رو جلب کرد؟ واقعا که این دختر هیچ وقت قرار نبود بزرگ بشه.
- چون یک چهارم قدرت من برابر دو برابر توان کلی توئه. تو که فکر نکردی یه روز با تلاش و تمرین فراوون می‌تونی من رو شکست بدی؟ به هرحال، ما سالمیم فقط من یکم آسیب دیدم که اون هم به‌خاطر به درد نخور بودن تو بود چون اگه امروز به جای تمرین کردن به سناریوی مسخره‌ی من گوش نمی‌دادی، شاید می‌تونستی دو تا مرد دیگه رو هم شکست بدی و فشار کمتری روی من باشه پس تصمیم بگیر؛ می‌خوای زیر میز قایم بشی یا کنار من بجنگی؟!
اخم عمیقی روی چهره‌ی عبوس دختر نشست و با لب و لوچه‌ی آویزون بابت تهدید، توهین و واقعیتی که به طور همزمان بهش سیلی زدن، زمزمه کرد:
- بابام استخدامت نکرده که من کنارت بجنگم.
لبخندش رنگ و بوی پدرانه‌ای به خودش گرفته بود. انگار تمام مدت با دختر کوچولوی لجبازش صحبت می‌کرد و درنهایت هیچی عایدش نشد. دستش رو از روی گردنش برداشت و ضربه‌ی آرومی به نوک دماغش زد که باعث شد با بدعنقی سرش رو عقب بکشه.
- درسته، پدرت من رو بابت این استخدام نکرده اما قرار نیست همیشه همیشه یه نفر باشه تا نجاتت بده. بعضی وقت‌ها تنها کسی که می‌تونه ازت محافظت کنه، خودتی نه من یا پدرت و برای این که بتونی چنین کاری بکنی، نیاز به قدرت داری. قدرتی که پول نمی‌تونه به وجودش بیاره بلکه خودت باید این کار رو بکنی.
با صدای سرفه‌ی فردی، هر دو به اون جهت چرخیدن. پاکین، یکی از همراهان مورد اعتماد و قدیمی ارباب با ظاهر همیشه خشک و عصا قورت داده‌اش، نکته قضاوت‌گرش رو روی اون‌ها نشونده بود. زمانی که توجه هر دو رو به خودش جلب کرد، یک قدم دیگه داخل سالن شد و با صدای تودماغی و کمی نازکش گفت:
- ارباب باهات کار داره.
لحن تحقیرآمیز و بی‌ادبانه‌اش مستقیم مینهو رو مخاطب قرار داد. پسر سرش رو تکون داد و نگاه کوتاهی به یجی انداخت.
- زود برمی‌گردم‌.
- وایستا.
دختر بلافاصله بازوی پسر رو بین دو دستش گرفت و به سمت خودش کشید. مینهو بی‌حرکت موند و سوالی به سمتش چرخید هرچند طولی نکشید که یجی حق به جانب ادامه داد:
- چرا باید بری؟ تو بادیگارد منی نه سگ بابام که هروقت اراده کرد، براش دم تکون بدی.
می‌تونست سنگینی نگاه شعله‌ور پاکین رو از پشت سر حس کنه اما سعی کرد توجه بهش نکنه. لبخند گیجی روی صورتش نشست و دستش رو روی دست‌های سرد دختر گذاشت.
- خیلی طول نمی‌کشه، لجبازی نکن.
در این شرایط یجی از همیشه بچه‌تر می‌شد. انگار عروسک موردعلاقه‌اش رو طلب کرده بودن که انقدر بدقلقی می‌کرد.
- بازم رفتی مأموریت؟
شمشیر تیز نگاهش این‌بار پاکین رو هدف گرفت و غیض بهش خیره شد. پیرمرد بیچاره بی‌دلیل تعظیم کوتاهی کرد و در سکوت شاهد سرکشی همیشگی بانوی جوان شد.
- مگه آدم کم دور و برش هستن که به تنها کسی که من دارم چشم دوخته؟
حسادت‌های کوچیک این دختر، قلب یخ‌زده‌ی مینهو رو گرم می‌کرد یا این حال نمی‌تونست به سازش برقصه. بازوش رو آزاد کرد و با نوک انگشت‌هاش، ضربه‌ی آرومی به چونه‌ی چین افتاده‌اش زد.
- بادیگاردت بهترینه پرنسس، باید بهش افتخار کنی!
در کسری از ثانیه چهره‌ی جدی به خودش گرفت و زمزمه کرد:
- برای تو از پس هرچیزی برمیام پس دختر خوبی باش تا برگردم.
- چرا برای من تا این حد پیش میری؟
یجی می‌دونست پدرش چقدر می‌تونه ترسناک باشه و به همین دلیل دلش نمی‌خواست بادیگاردش درگیر اون دنیای کثیف بشه اما نمی‌دونست کثافت اصلی همین مردیه که جلوش ایستاده.
- چون تو تنها دلیل ادامه دادنمی‌.
باز هم یک جمله‌ی تکراری و قابل پیش‌بینی، جواب سوال همیشگیش بود. تقریبا از زمانی که می‌شناختش، سهمش از دونستن گذشته‌ی مینهو همین جواب‌های مبهم و دردناک بودن که یجی رو از کنجکاوی بیشتر وا می‌داشتن.
بالاخره رضایت داد تا پسر ترکش کنه. پاکین هم‌چنان صاف و استوار، مثل آهنی که به هیچ عنوان خم نمی‌شد، ایستاده و منتظر همراهی بانوی جوانش بود. آهی کشید و از کنار مرد نسبتا مسن گذشت و در همون حال گفت:
- می‌خوام برم کتاب خونه‌ی دانشگاه، ماشین رو آماده کن.
- بهتره صبر کنین تا مینهو برگرده بعد...
نگاه سرد دختر، باقی حرفش رو توی دهنش خشکوند. شاید رفتارهای بچگانه داشته باشه یا در کنار مینهو خیلی آسیب‌پذیر به‌نظر برسه اما در نهایت این دختر ماده شیری بود که در این دنیای وحشی بزرگ شده. می‌تونست خطرناک‌ترین و خونسردترین قاتلی باشه که خاندان هوانگ به خودش دیده ولی انتخاب کرده دختر لوسی باشه که بدون بادیگاردش از پس هیچ‌کاری برنمیاد.
- بله خانم.
جلوتر از مرد به سمت اتاقش حرکت کرد و پاکین با کنی فاصله، پشت سرش قدم برداشت. بدون همراهی حق بیرون رفتن نداشت، درواقع تنها جایی که می‌تونست آزادانه رفت‌وآمد کنه، داخل همین ساختمون بود و حتی به جز مواقع خاص اجازه‌ی ورود به ساختمون کناری رو هم نداشت. زندانی که داخلش زندگی می‌کرد، براش عذاب‌آوری نبود بهش عادت داشت، هرچند مطمئن نبود بدون مینهو هم می‌تونست انقدر راحت نسبت به این سخت‌گیری‌ها چشم پوشی کنه یا نه؟!
پدرش، پدربزرگش و تمام مردایی که اطرافش بودن، سعی داشتن کنترلش کنن و بادیگاردش تنها کسی بود که خودش می‌تونست کنترل کنه پس از نظر خودش کاملا منطقی بود که نخواد اون رو به هیچ کس، حتی پدرش، بده.

Dear Spring Where stories live. Discover now