اون روز جزو معدود دفعاتی بود که بدون حضور مینهو کنارش، به دانشگاه میومد. حتی وقتی توی سنگاپور درس میخوند هم همیشه همراهش بود یا بیرون منتظرش میموند. حس بچهای رو داشت که روز اول مدرسه رو بدون مادرش میگذروند. حس ناامنی نداشت ولی به بودن اون پسر عجیب کنارش عادت داشت و حالا مثل جوجه اردک گم شده، دستهاش رو توی جیب کت جینش مشت کرده و با سری پایین به سمت کلاسی که توی برنامهاش بود حرکت کرد.روی گوشهای ترین صندلی از ردیف وسط نشست چون طبق سناریوهای ترسناک مینهو، اگه وسط جمعیت باشه امنیتش بیشتره و راحتتر میتونه مخفی بشه و گوشه ایستادن فضای کمتری برای حمله به دشمن میده. همیشه برای ذهن پارانوییدیش به جونش غر میزد ولی متوجه شد وضعیت خودش هم فرق چندانی باهاش نداره.
با کشیده شدن صندلی کنارش سرش رو بلند کرد تا کسی که جایگاه همیشگی بادیگاردش رو اشغال کرد ببینه اما چیزی که باهاشون روبهرو شد، اصلا به مزاجش خوش نیومد. اون دختر تصور خوبی از خودش توی ذهن یجی نساخته بود پس قبل از چشم تو چشم شدن باهاش، سرش رو به سمت دیگهای چرخوند.
- امروز تنهایی!جملهاش سوالی بهنظر نمیرسید البته اگه بود هم یجی تمایلی برای جواب دادن بهش نداشت.
- بادیگاردات بیرون منتظرن؟
بالاخره به دختر مو مشکی کنارش خیره شد و با طعنه جواب داد:
- آره، دوست داری حضوری ببینیشون؟
ریوجین مدتی با چشمهای باریک و بیحرف بهش خیره شد و درنهایت سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- نه... اسمم ریوجینه.
دختر مو قرمز به دستی که جلوش دراز شد نگاه کرد و بدون این که زحمت تکون خورد به خودش بده، نیشخندی روی صورتش نشوند.
- درموردش کنجکاو نبودم.خندهی یهویی و بلند ریوجین نه تنها باعث تعجب یجی شد بلکه نگاه اندک افرادی که توی کلاس حاضر بودن هم به سمتشون کشید. نمیدونست کجای حرفش خنده دار بود که خندهاش بعد از مدتی همچنان ادامه داشت. کمکم داشت کنترلش رو از دست میداد و فاصلهای تا کوبیدن مشتش توی دهن دختر نداشت. بالاخره خندهای که حکم سوهان روانش رو داشت تموم شد و ریوجین درحالی که تمام موهاش سمت چپ بدنش پخش بود، سرش رو خم کرد و به چشمهای روباهیش خیره شد.
- بیا با هم دوست شیم. وقتشه گذشته رو فراموش کنی.
نوک انگشتش رو روی بینی یجی گذاشت و لبخند بزرگی روی صورتش نشوند.
- امروز تنهایی، دوست پسر منم این اطراف نیست و تنهام...یجی با ضرب انگشت دختر رو از روی صورتش کنار زد و با اخم نگاهش رو به موبایلش داد. نگاه خیرهاش هنوز روش بود ولی تا حد امکان از چشم تو چشم شدن باهاش خودداری میکرد. کلمهی «دوست» برای غریب بود چون از وقتی که یادش میومد تنها کسی که این اسم رو دنبال خودش میکشید، مینهو بود و جز اون یجی هیچ وقت دوستی نداشت اما به حدی تنها نشده بود که با دیوونهای مثل اون دختر هم صحبت بشه.
البته این فکر رو تا زمانی داشت که برخوردهای مثلا اتفاقیشون تا هفتهی آینده هم ادامه نداشت. هربار که ریوجین یجی رو میدید، چه با مینهو چه تنهایی، به سمتش میومد و با لبخندی که این اواخر دیگه از نظرش رومخ نبودن شروع میکرد به حرف زدن. راستش متوجه شد دوست شدن با اون دیوونه چندان هم بد نیست. ریوجین انرژی خاصی داشت و حتی کوچیکترین جزییات رو راجع به اطرافش به خاطر میسپارد. گاهی خیلی پرحرف میشد و بعضی وقتها کاملا توی خودش فرو میرفت. همه چیز تا زمانی که دوست پسرش اطرافش نبود، عادی میگذشت ولی درست لحظهای که اون پسر اطرافشان بود ریوجین شاد، پرانرژی و مهربون تبدیل به یک آدم متفاوت میشد. رابطهاش با یجی اونقدری که صمیمی نشده بود که بخواد نگرانش باشه یا درموردش کنجکاوی کنه چون موضوع مهمتری داشت تا بهخاطر ذهنش درگیر بشه. دوست پسر ریوجین، خار توی چشم مینهو هم بود. به طوری که هربار اون پسر نزدیکشون میشد، بادیگاردش به معنای واقعی کلمه خودش رو ناپدید میکرد. هربار که درمورد رفتار عجیبش ازش میپرسید، به شکل احمقانهای بحث رو عوض میکرد و این موضوع بیشتر از چیزی که میتونست تصورش رو بکنه آزارش میداد.
YOU ARE READING
Dear Spring
FanfictionMinsung/Ryeji یاکوزای وحشی و مافیای کثیف. هرچقدر که بخوایم از اینها فرار کنیم، نمیشه. من و تو بدنها رو از هم دریدیم و متولد شدیم. خارهامون رو وارد روحشون کردیم و بزرگ شدیم. من و تو به این دنیا گره خوردیم، حتی اگه جوری رفتار کنیم که انگار از هیچی...