Part 4

95 21 7
                                    

Erienne:
"عشق، باعث رقم خوردن یک پایان خوش میشه."

وارد اتاق مخصوص جلسه شد و نگاه کلی‌ به افراد حاضر در اتاق انداخت. دور میز بزرگی که وسط سالن قرار داشت، فقط دو جای خالی باقی مونده بود؛ یکی برای برادر زاده‌ی ارباب و در رأس میز، صندلی خالی رییس بزرگ‌! مینهو دور اون میز جایی نداشت. فقط وسیله‌ای بود تا خواسته‌های افراد پشت میز رو عملی کنه.
هیچ‌کس بهش توجهی نکرد. انگار اصلا وجود نداشت و حضورش در اون فضا حس نمی‌شد. از این وضعیت راضی بود، از این ناچیز شمرده شدن، حقارتی که دچارش می‌شد، راضی بود. به چشم کفاره‌ی گناهانش بهش نگاه می‌کرد. اون عذابی که با هربار حضور در این اتاق بهش تزریق می‌شد، کمی از آتیش خشم درونش رو کاهش می‌داد پس ازش راضی بود.
به نقاشی بزرگ تاج گذاری ناپلئون بناپارت که تمام دیوار پیش‌روش رو پوشونده بود، خیره شد. بهترین بخش این اتاق، قدرت‌نمایی مردی که روزی هیچ‌کس بهش باور نداشت اما درنهایت جلوش سر تعظیم خم کردن‌.
- متوجه شدی، لی مینهو؟
به سختی نگاهش رو از نقاشی گرفت و به چهره‌ی همراه همیشگی اربابش خیره شد. هیچ وقت نفهمید این مرد چرا تا این حد ازش متنفره! انزجاری که از مثل تیر زهرآگین از کلامش و نگاهش به سمتش شلیک می‌شدن رو هیچ وقت سعی نمی‌کرد پنهان کنه، انگار مینهو رو حتی در حدی نمی‌دید که این حس رو دربرابرش نشون نده. پسر جوان دربرابر یک خواسته از هزاران درخواست دیگه‌ی اربابانش، تعظیم کرد و بدون هیچ اعتراضی در انتظار اعلام دستور شد.
هشت سال، مثل پلنگی که به قلاده بسته شده بود، به هر سمتی که استخون براش پرت می‌شد، می‌دوید تا رها نشه. چشمش رو روی آزادیش بست تنها به یک دلیل، دختری که برای جونش قسم خورد. اونقدری آدم پاک و محترمی نبود که برای قسمش جونش رو بده ولی نمی‌خواست یجی رو هم برای خواسته‌های خودش فدا کنه. دو عزیز رو در این راه از دست داد، وجودش تاب سومی رو نداشت.
- تا امشب مرگش رو تایید کن.
مرد با تاکید پرونده رو به سمتش هل داد و گفت. بی‌حرف، پرونده رو از روی میز برداشت و بعد از یک تعظیم دیگه در برابر لاشخورهای غرور و انسانیتش، به سمت در حرکت کرد و قبل از خروج، یک‌بار دیگه نگاهش رو روی چهره‌ی مغرور ناپلئون بناپارت، بین صدها چهره‌ی دیگه نشوند.

"بخش دوم"
آتش زیر خاکستر...

در حلقه‌ی بی‌پایان خون و سیاهی یاکوزاها، هیچ چیز زیبایی پیدا نمی‌شد. دنیایی که پدری بی‌رحمانه فرزندش رو سلاخی می‌کنه و رحم هم‌خوابش رو از هم می‌دره تا نجات پیدا کنه، انسانیت جایی نداشت و مینهو در این دنیا جون گرفت و بزرگ شد، نه قوانین زیبا و دهن پرکن مافیا.
چطور می‌تونست خونش رو کنار بزنه وقتی تا این حد میل به خودنمایی داشت؟ تا کی برخلاف آموزه‌هاش رفتار می‌کرد تا به قوائد پایبند باشه؟ اولین باری که اسلحه‌ای بهش دادن و یک جنازه ازش خواستن، این سوالات توی ذهنش شروع شدن و بعد از هشت سال، هنوز هم جوابی براشون پیدا نکرد. مرگ‌های تمیز و بی‌نشونه، برای یاکوزا توهین بود اما مافیاهای کت‌وشلوارپوش دلشون نمی‌خواست اثری ازشون بمونه. مینهو از این تناقضات بیزار بود. از این که خودش رو بین گذشته و حال گم کرده بود، نفرت داشت. تنها نقطه‌ی مشترک هر دو دنیا جسدهایی بودن که یکی پس از دیگری روی هم تلنبار می‌شدن.
کار کردن با تفنگ سخت نبود ولی مینهو برخلاف اسم جدیدش، ظاهرش و رفتارش همچنان مرد سنتی‌ای بود و کشتن با چاقو، درحالی که چشم تو چشم طعمه‌اش بود رو ترجیح می‌داد. زمانی که صدای شکستن استخونی که تیغه‌ی چاقو بهش برخورد می‌کنه و بریده شدن شریان خون رو حس می‌کرد، می‌تونست احساس زنده بودن کنه. یجی هیچ وقت این رو نفهمید و احتمالا در آینده هم نفهمه چون اگه متوجه این وجه‌اش بشه، مینهو چاره‌ای به جز ترک کردنش نداره‌؛ همون‌طور که در گذشته یک اسم و هزاران خاطره رو ترک کرد.
وارد ساختمون مسکونی که جاسوس مذکور داخلش مخفی شده بود، شد و بدون جلب توجه، جوری که انگار تمام زندگیش ساکن یکی از خونه‌های اون آپارتمان بود، سوار آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه‌ی هشت رو فشرد. آسانسور در طبقه‌ی اول یک‌بار دیگه متوقف شد و یک زن جوون به همراه پسر پنج ساله‌اش سوار شدن. روی سر بچه همچنان کلاه شیپوری تولد بود و یک بادکنک آبی که بندش رو محکم توی مشت کوچیکش می‌فشرد. زن مشغول موبایلش بود و اهمیتی به قاتلی که توجه پسرش رو به خودش جلب کرد‌، نداد.
مینهو خودش رو بیشتر به دیوار شیشه‌ای آسانسور نزدیک کرد، به حدی که برآمدگی چاقوی پشت شلوارش بیشتر وارد پوستش شد. پسر بچه چشم‌هایی که چیزی بیشتر از یک خط ازشون دیده نمی‌شد رو بهش دوخته بود و جوری با دقت بهش خیره شد که انگار می‌تونست تمام افکار ترسناک مدفون شده داخل ذهنش رو بخونه. بالاخره دستی که همچنان بادکنک رو داخلش نگه داشت، به سمتش گرفت و منتظر موند تا مرد غریبه هدیه‌اش رو قبول کنه.
شاید فکر می‌کرد غریبه‌ای که چاقوش رو برای بریدن گردن کسی تیز کرده بود، بیشتر از خودش به اون بادکنک احتیاج داشت که با بخشندگی بهش داد. به هرحال مینهو قصد رد کردن دست اون کوچولو رو نداشت و با لبخند محوی بادکنک آبی رو توی دستش گرفت. نگاه مادر بالاخره از صفحه‌ی گوشی به سمت پسرش و مینهو چرخید و وقتی از سلامت پسرش مطمئن شد، دوباره سرش رو به جلو چرخوند. با ایستادن آسانسور توی طبقه‌ی ششم، زن دست پسرش رو کشید تا پیاده بشن اما بچه حتی تا زمانی که در فلزی بسته بشه هم برای اون غریبه دست تکون داد.
دیدن اون بچه عجیب‌ترین بخش اون روز نبود ولی بادکنکی که همچنان مینهو مثل بخشی از خودش نگهش داشت، خیلی غیرواقعی به‌نظر می‌رسید. براش مثل بندی بود که اون رو به دنیای انسانیت متصل می‌کرد و اگر اون بند رو رها می‌کرد دیگه هیچ برگشتی نداشت. ولی آیا قصدی برای نگه داشتنش داشت؟ یا اصلا لایق موندن بود؟ وجود اون پسر از لحظه‌ی تولد با تعفن آمیخته شده بود و مینهو سعی داشت از بین کثافتی که داخلش دفن می‌شد، این ریسمان رو نگه داره. چه ساده‌لوحانه!
خودش هم انتظار نداشت حتی وقتی که رمز در خونه‌ی مردی که برای کشتنش اومده بود رو می‌زد، اون بادکنک رو بین انگشت‌هاش نگه داره. در با بوق بلندی باز شد و به آرومی وارد شد. با بادکنک دستش، فقط یک لباس دلقک نیاز داشت تا شبیه دلقک ترسناک فیلم‌ها به‌نظر برسه.‏ صدای قدم‌هاش به‌خاطر خالی بودن خونه بلندتر از حد معمول توی فضا پخش می‌شد. دست آزادش رو پشت کمربندش برد، چاقو رو بیرون کشید و بین تاریکی نگاه کلی به خونه انداخت. حضور هیچکس حس نمی‌شد. اگه خودش چک نمی‌کرد، باورش نمی‌شد کسی توی این خونه‌ی خالی از اثاثیه زندگی کنه.
برای یک لحظه حواسش پرت تنها اتاق اون خونه شد و به سمتش چرخید تا داخلش رو چک کنه اما با شنیدن صدای نامحسوس نفس کشیدن شخصی، بدون معطلی چاقوی دستش رو به همون سمت پرتاب کرد. فریاد بلند مرد، کافی بود تا ثابت کنه چاقو درست به هدف برخورد کرده. با خونسردی به سمتش چرخید ولی شنیدن صدای جا افتادن خشاب کلت باعث شد قبل از این که حتی به سمتش شلیک بشه خودش رو به سمت نقطه‌ی کور تفنگ برسونه. مرد زخمی کاملا بی‌هدف به سمت شکارچیش شلیک می‌کرد تا حتی برای یک لحظه برای خودش زمان بخره و از مهلکه فرار کنه. به لطف صدا خفه کن، قرار نبود هیچ توجهی به اون خونه جلب بشه هرچند اگه هم می‌شد، کسانی بودن که همه چیز رو مثل همیشه درست کنن. مینهو با دقت و چابکی که همیشه نقطه‌ی عطفش بودن، هربار به کمک مختصاتی که از مرد داشت‌ و به کمک تاریکی اتاق از تنها برگ برنده‌اش استفاده می‌کرد. مرد بیچاره زخمی و ترسیده بود و همین امر باعث می‌شد هربار نقاط باز بیشتری برای گریز بذاره و به مینهو کمک کنه تا بیشتر نزدیکش بشه. در تمام این مدت حواسش به بادکنک آبی هم بود، جوری که انگار اون بادکنک شیشه‌ی عمرش بودن و با ترکیدنش، زندگیش به خطر می‌افتاد. در اون شرایط مرگ و زندگی، رفتارش خیلی خنده‌دار شده بود.
زمانی که دیگه فاصله‌ی زیادی ازش نداشت، با یک جهش روی زمین پشتک زد و با کنار دست ضربه‌ای زیر اسلحه کوبید تا کلت دردسرساز از دست مرد رها بشه. خودش هم حسابی به نفس نفس افتاده بود ولی وضعیت برای جاسوس بخت برگشته که با ته مونده‌ی امیدش برای زندگی زور می‌زد از اون هم بدتر بود. مرد غریبه به سختی نفسش بالا میومد و از درد ناله می‌کرد ولی حتی نمی‌خواست به قاتلش بابت بخشیده شدنش جونش التماس کنه. حالا که چشمش به تاریکی عادت کرده، راحت‌تر می‌تونست مرد بلند قامتی که به‌خاطر زخمش توی خودش جمع بود رو ببینه. چاقو رو با شتاب از بدنش بیرون کشید، با وسواس از مسیر پاشیده شدن خون کنار رفت و قبل از این که دوباره ازش استفاده کنه، با صدایی عاری از شرم و پشیمونی گفت:
- حرف آخری نداری؟
این پایان زندگی پرخطر جاسوس بود و نمی‌خواست شرافتش رو به سگ هوانگ‌ها بفروشه پس با تمام نفرتش به سختی غرید:
-  همتون برین به جهنم...
مینهو نفس عقب افتاده‌اش رو با آه بیرون فرستاد و بدون هیچ رحمی چاقو رو وسط گلوی مرد فرو کرد. جاسوس بی‌نوا با خرخری به پشت روی زمین افتاد، بدنش ناخوآگاه برای زنده موندن تکون خورد و به همون سرعت هم روح از وجودش رخت بست. صد حیف که مینهو نمی‌تونست آخرین نگاه پرنفرتش رو ببینه و کابوسی برای مجازات کردن خودش بسازه. دستمال ابریشمی رو از جیب داخل کتش برداشت و دست‌های خونیش رو تمیز کرد. روی جنازه خم شد و این‌بار با آرامش چاقو رو بیرون کشید و به صدای ریز بریده شدن گوشت و در هم شکستش استخون‌های ریز روی تیغه‌ی تیز چاقوش گوش داد. به صورت مقتولش که در سیاهی محض مخفی شده بود، چشم دوخت و آروم زمزمه کرد:
- توی جهنم منتظرم باش.
چاقو رو توی یه دستش و بادکنک رو توی دست دیگه‌اش نگه داشت و به سمت دستشویی رفت تا آثار خون از روی صورت و دست‌هاش پاک کنه. بعد از تموم شدن کارش، مثل آخرین سرباز نجات یافته از جنگی خونین، از خونه بیرون رفت و یک‌بار دیگه سوار آسانسور شد. نوک انگشتش رو روی دکمه‌ی طبقه‌‌ی همکف نگه داشت و در یک تصمیم آنی اول دکمه‌ی عدد شش رو فشرد. خودش هم نمی‌دونست چرا اون کار رو کرد. شاید می‌خواست به تنها فردی که بهش امید داشت ثابت کنه که خیلی وقته روحش رو به شیطان فروخته و راه بی‌بازگشتی رو پیش گرفته یا شاید هم فقط می‌خواست بابت هدیه‌ی ارزشمندش تشکر کنه، شاید هم دلیل دیگه‌ای داشت که حتی جرأت فکر کردن بهش رو هم نداشت. با باز شدن در آسانسور، یک قدم به بیرون گذاشت و از شانس خوبش اون پسر رو داخل راهرو درحال بازی با هواپیمای جنگیش دید. اگه این بچه می‌فهمید همین الان یک جنگ دو طبقه بالاتر جریان داشت چه واکنشی نشون می‌داد؟ باز هم بهش لبخند می‌زد؟
بدون اینکه متوجه بشه تمام بند سفید بادکنک از سرخی خون مقتولش رنگ گرفته، اون رو به سمت بچه گرفت و با شرم نگاهش رو به دمپایی‌های قورباغه‌ای بچه دوخت. پسر با تعجب اول به بادکنکش و بعد به غریبه‌ای که هنوز هم ناراحت به‌نظر می‌رسید خیره شد و با تعجب پرسید:
- می‌خوای گریه کنی؟
مینهو متوجه نبود چرا اون بچه چنین چیزی گفته چون مینهو برای تموم کردن ماموریتش احساس آرامش داشت پس با لبخند بادکنک رو جلوش گرفت.
- اومدم این رو پس بدم.
پسرک سرش رو به چپ و راست تکون داد و یک قدم به عقب برداشت. به‌خاطر افتادن دو دندون جلوش بعضی حرف‌هاش رو به سختی می‌شد فهمید اما باز هم شروع به حرف زدن کرد:
- نمی‌خوام. اون کثیف شده.
مینهو تازه متوجه لکه‌های خون روش شد و با شرمندگی لبخند زد. هیچوقت فکر نمی‌کرد از یک بچه‌ی چهار پنج ساله تا این حد خجالت بکشه. پسر بی‌توجه به مرد به سمت خونه حرکت کرد ولی بین راه پشیمون شد و با دلسوزی به سمتش چرخید.
- آجوشی گریه نکن به جاش بادکنک رو بردار و باهاش بازی کن.
و بعد وارد خونه شد اما مینهو رو با وحشتی که همون یک جمله به جونش انداخت، سرجاش متوقف کرد.
"لازم نیست همیشه قوی باشی. بعضی وقت‌ها لازمه گریه کنی."
چرا از اون جمله تا این حد وحشت کرد؟ مردی که همین الان از زیر بارون گلوله در رفته و تمام زندگیش با مرگ درگیر بود، به‌خاطر یک بچه به این حال افتاد؟
- چرا باید بخوام گریه کنم آخه؟
پوزخندی به حال و روزش زد و با خونسردی نمایشی دوباره سوار اون اتاقک متحرک شد.
"می‌خوای گریه کنی؟"
بند باریک بادکنک رو بیشتر فشرد و بادکنک رو کنار صورتش متوقف کرد. از پشت پلاستیک نازک و آبی رنگش به روبه‌رو خیره شد. دنیای تک رنگ اصلا بد نبود؛ حداقل از هزار رنگی که جلوی چشم‌هاش نقش می‌بستن، بهتر بود.
"آجوشی گریه نکن."
قدم‌هاش رو شبیه آدمی که روی یک طناب راه می‌رفت، برمی‌داشت. سنگینی یک جنازه‌ی دیگه رو هم پشتش حس می‌کرد که برداشتن قدم‌هاش رو سخت‌تر می‌کرد. دستی با تمام خشم و نفرتی که اون مرد توی لحنش داشت، گلوش رو می‌فشرد و احساس می‌کرد اگه فقط یک نفس رو عقب بندازه، برای همیشه کارش تمومه.
"پسر بیچاره. برای پذیرفته شدن بیشتر گریه کن."
در ماشین رو بست و سرش رو روی فرمون فشرد. به جای چشم‌های پرنفرت مردی که کشتش، چشم‌های پرنفرت جیسونگ جلوی چشم‌هاش نقش بستن. دستی که اسیر بند بادکنک بود رو روی قلبش گذاشت و روش مشت کرد.
"می‌خوای گریه کنی؟"
پلک‌هاش رو به هم فشرد تا مبادا تحت تاثیر افکارش قرار بگیره و سد هشت ساله‌اش در هم بشکنه. آره می‌خواست گریه کنه! از درون اشک ریختن خسته کرده بودش و می‌خواست با صدای بلند گریه کنه اما آیا کسی بود که اشک‌هاش رو پاک کنه؟ اطرافش از طناب داری که دنبال یک گردن می‌گشتن پر بود و اگه یک لحظه کم می‌آورد، پایان زندگی نکبت‌بارش می‌رسید. از مرگ نمی‌ترسید؛ از این می‌ترسید که اون نگاه پرنفرت آخرین چیزی باشه که می‌دید. نفرتی که جیسونگ از آخرین نگاهش تا الان همراه خودش داشت، بزرگ‌ترین کابوس زندگیش بود و اگه همینجوری ازش می‌گذشت، در غمی که آتیشش یک دنیا رو می‌سوزوند خودش هم می‌سوخت.
- چرا الان؟ من هنوز نمی‌تونم تسلیم خشمت بشم پس چرا الان اومدی، هان جیسونگ؟
.
.
.
به دسته‌ی کوله پشتیش چنگ زد و پایین‌تر کشیدش. پنج سال به این مکان رفت‌وآمد داشت اما هنوز هم براش سخت بود که بدون ترس واردش بشه.
- ای کاش جیسونگ هم همراهم میومد.
به خوبی به یاد داشت، خودش کسی بود که درخواست پسر رو رد کرد ولی حالا که به اینجا رسیده، از حرفش پشیمون شد. به هر حال، وضعیت دوست پسرش هم چندان خوب نبود و نمی‌خواست بیشتر از اون خودخواهی کنه. با دم و بازدم عمیقی، بالاخره عرض خیابون رو گذروند و وارد بیمارستان روانی شد. در این پنج سال همه می‌شناختنش. دختر بیمار اتاق پنجاه و سه دیگه معروف شده بود.
به دو پرستار جلوی در تعظیم کرد و به سمت راهرویی که منتهی می‌شد به اتاقی که مادرش بستری بود، رفت. جلوی در سفید رنگ متوقف شد و یک‌بار دیگه با خودش کلنجار رفت تا بتونه جرأت باز کردنش رو پیدا کنه. این فضا به حدی براش سنگین بود که حتی برای نفس کشیدنش هم نیاز به تمرکز زیادی داشت و باز هم با بی‌چشم‌ورویی هر آخر هفته مسیرش به این نقطه می‌رسید.
آه بلندی کشید و با چشم‌های بسته، در رو باز کرد. مادرش مثل همیشه روی تخت دراز کشیده و نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم بود. خدا می‌دونست توی ذهنش چه خبره، شاید هم هیچ خبری نبود و برای همین هیچ واکنشی به باز شدن در نکرد. با قدم‌های آروم خودش رو کنار تخت رسوند و صورت شکسته و رنگ‌پریده‌اش رو از نظر گذروند. از دفعه‌ی قبل کمی وزن از دست داده بود و سیاهی دور چشم‌هاش بیشتر بودن ولی هنوز زنده بود پس جای نگرانی نداشت‌.
- سلام مامان...
زن مصرانه به همون قسمت مجهول خیره بود و از خیره شدن به صورت دخترش امتناع می‌کرد. نه این که چیز غریبی باشه اما هربار ریوجین رو به هم می‌ریخت.
- امروز حالت خوبه؟
گردن دراز کرد تا جلوی دیدش قرار بگیره و حداقل اندک توجهی رو برای خودش کنه. زن جوری رفتار می‌کرد انگار هیچ کس توی اتاق نیست. اگه حالش به حدی بد بود که واقعا متوجه اطرافش نمی‌شد، ریوجین خوشحال‌تر بود ولی مادرش کاملا آگاهانه این رفتار رو باهاش می‌کرد. پوزخند دردناکی گوشه‌ی لبش رو بالا داد. کف دستش رو به سمتش گرفت و چند سانتی گردنش متوقف شد. اگه می‌کشتش، گیر میفتاد؟ مادرش یک مصرف کننده‌ی بی‌خاصیت بود پس اگه فقط می‌کشتش و به خواسته‌اش گوش می‌داد، باید ازش تقدیر هم می‌شد.
بالاخره نگاه بی‌روح زن به سمتش چرخید و باعث شد تا دختر دیوانه‌وار به خنده بیفته. زنی که بارها قصد جون خودش و دخترش رو کرد حالا از ترس آسیب ندیدن تصمیم گرفت از لجبازی دست برداره؟!
- تو... واقعا بامزه‌ای، مامان.
از بین خنده‌ی بلندش زمزمه کرد. مدتی کاملا بی‌دلیل به خنده‌اش ادامه داد؛ شاید تصمیم داشت اشک‌هاش رو بینش مخفی کنه، کسی نمی‌دونست!
بالاخره آروم شد. موهای مشکیش رو پشت گوشش فرستاد و به چشم‌های تهی از حس مادرش خیره شد و گفت:
- نگران نباش، نمی‌کشمت. من مثل تو ترسناک نیستم که برای آروم کردن خودم، به تو آسیب بزنم.
شاید هم بود و فقط نمی‌خواست جیسونگ این رو متوجه بشه؟!
برای ناامید نکردن اون پسر، دست به هرکاری می‌زد حتی اگه اون کار خوب رفتار کردن با مادرش بود.
- فقط اومدم تا بهت بگم بابا و خانواده‌ی جدیدش رفتن مسافرت. سالگرد ازدواجشون بود و بابا تصمیم گرفت عشقش رو سورپرایز کنه...
خباثتی که توی چشم‌های سیاهش برق می‌زد، تیره‌ی کمر زن رو  لرزوند. ریوجین جوری با بی‌رحمی از خوشبختی پدری که عامل تمام مشکلاتشون رو حرف می‌زد، انگار از این موضوع لذت می‌بره ولی دقیقا به همون اندازه که از مادرش متنفر بود، حتی بیشتر، این حس رو نسبت به اون مرد هم داشت.
- نمی‌تونی باور کنی بعد از این که تو رو مثل یه حیوون بیچاره این‌جا بست، چقدر خوشبخت‌تر شد.
چشم‌های زن دیگه بی‌روح نبودن. حالا از شدت خشم و غم، رگ‌های قرمزش سفیدی چشم رو احاطه کردن و دریایی از اشک‌های منتظر سقوط، پشت لایه‌ی نازک نفرت راه افتادن. دیدن این صحنه، کمی هم که شده ذهن ناآرام دختر رو تسکین می‌بخشید‌. پوزخند روی لبش، مهر تاییدی به تمام شیطنت‌های ذاتیش بود. بعد از دگرگونی حال مریض، راضی از کامل شدن مأموریتش به سمت در حرکت کرد و قبل از باز کردنش ادامه داد:
- چه حسی داری که همه ازت متنفرن؟ حتی شوهر و دخترت هم حالشون ازت به هم می‌خوره.
زن از روی خشم فریاد بلندی کشید. بدنش رو بی‌هدف تکون می‌داد و ناله‌ی تخت فلزی زیرش رو حسابی در می‌آورد‌. احتمالا قصد داشت از روی تخت بلند شه تا کار نیمه تمامش رو کامل کنه ولی پاهای بسته شده به تاج تختش، اون رو از هر حرکتی بازمی‌داشت.
اون دادهای گوش‌خراش، حتی از لالایی شبانه‌ هم براش گوش‌نواز تر بودن اما نمی‌تونست این رو به دیگران نشون بده. پوزخندش رو از روی صورتش محو کرد و نقاب فرد بی‌گناه و مغموم رو روی صورتش برگردوند. در رو با شتاب باز کرد و با حالت گریه به پرستاری که به سمتش می‌اومد، نزدیک شد.
- باز... باز حالش بد شد.
پرستار با تأسف دستش رو روی شونه‌ی دخترک بیچاره گذاشت و با شرمندگی سرش رو تکون داد.
- مدتی بود حمله‌هاش کمتر شده بودن.
اشک جمع شده توی چشم‌هاش رو با پشت دست کنار زد و با التماس آستین لباس فرم پرستار رو توی مشت کوچیکش فشرد.
- لطفا آرومش کنین. می‌ترسم بازم به خودش آسیب برسونه.
زن به یکی دیگه از همکارهاش اشاره کرد تا دختر رو از اون اتاق دور کنه و خودش با لبخند اطمینان‌بخشی روبهش گفت:
- نگران نباش، من حواسم بهش هست‌.
ریوجین با شک، اول به در باز اتاق مادرش، بعد به پرستار خیره شد و درنهایت سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد. همراه زن دیگه از راهرو بیرون رفت و بدون ممانعت، لیوان آبی که به سمتش گرفته شد رو یک نفس سرکشید. وقتی که بالاخره آروم شد و خبری از گریه و ترس نبود، پرستار رضایت داد تا اون مکان منحوس رو ترک کنه هرچند نتونست لبخندی رو که زمان بیرون اومدن و برخورد باد خنک بین موهاش، روی صورتش نشست رو ببینه.

Dear Spring Where stories live. Discover now