Part2

126 26 23
                                    


"بخش دوم"
«مهم نیست دنیا چی می‌گه، مهم اینه تو چی می‌خوای.»

هربار روی پنجه‌ی پاش بلند می‌شد و دوباره کف پاش رو کامل روی زمین می‌ذاشت. این کار رو چندین بار انجام داد و همزمان که به دیوارهای بی‌نقص و کاغذدیواری کرمی و قهوه‌ای کلاسیک روی دیوار خیره شد، منتظر باز شدن اون در و بیرون اومدن مینهو از اتاق بود.
زمان زیادی از انتظارش نگذشت، شاید ربع ساعت اما یجی حس می‌کرد ده سال پشت اون در منتظر ایستاده و کم‌کم تبدیل به بخشی از عمارت پدریش میشه.
آدم کم صبری بود و خودش هم قبول داشت اما برای رسیدن به این نقطه خیلی زحمت کشیده بود. دروقع زحماتش خلاصه می‌شد توی بستن چمدون طی کردن مسیر سنگاپور تا کره و مثل همین الان تمام زحمات با مینهو بود اما باز هم استرس و اضطراب نفسش رو بند می‌آورد.
بالاخره در باز شد و قامت مینهویی که بعد از تعظیم به مرد توی اتاق، به سمت یجی چرخید، لبخند
بزرگی روی لب‌هاش نشوند. پسر بی‌حوصله از جلوش گذشت و دخترک بیچاره مثل جوجه اردک دنبالش راه افتاد.
- خب؟
- خب؟
سرعت قدم‌هاش تندتر کرد تا به پسر برسه. کف دستش رو روی سینه‌ی برآمده‌اش گذاشت و متوققفش کرد. نگاه مینهو شیطنتش رو داد می‌زد و این یجی رو کلافه میکرد اما برای رسیدن به خواسته‌اش چاره‌ای جز تحمل و راه اومدن باهاش رو نداشت.
- پدرم چی گفت؟
پسر با غرور هردو ابروش رو بالا انداخت و دستش رو روی صورت یجی گذاشت تا از جلوی راه کنار بزنتش.
- فکر می‌کنی توی دنیا کاری هست که من نتونم انجامش بدم؟
- نه، تو فوق‌العاده‌ای، از پس همه چیز برمیای و کسی رو دستت نیست،حالا بگو.
پسر راضی از تملق دختری که به سختی قدم به قدمش راه می‌رفت، گفت:
- یه شرط داره...
- این که تو مثل دم همه جا باهام باشی!
- دقیقا.
این درخواست پدرش اصلا دور از تصور نبود. درواقع یجی یقین داشت که جز این، راه دیگه‌ای نداره و بهش عادت کرده بود. درواقع دیگه بدون مینهو کاری انجام دادن برای خود یجی هم سخت بود.
- خب قبوله، همش همین؟
بالاخره به اون اتاق صورتی خاطره‌انگیز رسیدن. مینهو زودتر وارد شد و یجی به حالت دو پشت سرش حرکت کرد. روی تخت نرم و کویین سایزش نشست و پاهاش رو روی هم انداخت. دیدن یجی بی‌تاب برای لذت‌بخش بود. این آشفتگی، بیچارگی و وابستگی شدیدی که در دختر می‌دید، خوشحالش میکرد.
- فعلا همینا. از هفته‌ی بعد می‌تونی دانشگاهت رو اینجا ادامه بدی.
یجی با لب‌ولوچه‌ی آویزون روی زمین، پایین پاش نشست و به چهره‌ای که به لطف سایه کمی تیره‌تر دیده می‌شد، نگاه کرد.
- چرا انقدر دیر؟
- شاید چون یه نفر خیلی یهویی تصمیم گرفت از سنگاپور پاشه بیاد اینجا و همه چیز رو پشت سرش رها کنه. کارای انتقالی، املاکی که اونجا داشتی، تمام جاهایی که عضویت داشتی و... همه‌شون باید از اسم تو پاک بشن و ما هم جادوگر نیستیم که با تکون دادن چوبمون تمام اینا رو درست کنیم، پرنسس خانم.
دختر نفسش رو با آه بیرون فرستاد و موهای حناییش رو به شکل نامرتبی عقب فرستاد. حق داشت. این تصمیم مدت زیادی توی ذهنش جولون می‌داد اما فاصله‌ی بین فکر کردن و عملی کردنش کمتر از نصف روز بود. از اونجایی که می‎‌دونست هر تصمیمی هم که بگیره مینهویی رو کنارش داره که همه چیز رو راست‌وریس کنه، خیالش از این بابت راحت بود.
حالا که خیالش تا حدودی راحت شد، سرش رو بالا آورد و به مدل موی جدید بادیگاردش که تازه متوجه تغییرش شده بود، نگاه کرد و با تعجب پرسید:
- مدل موهات رو عوض کردی؟
- آره می‌خواستم تنوع بشه.
یجی چشم‌های روباهی که با خط چشم پهن و سایه‌ محو مشکی کشیده‌تر از حد معمول شده بود، باریک‌تر کرد و گفت:
- تنوع بشه؟ تو قرار بود بری دیدن اون دلال تایلندی؟
پسر نیشخندی زد و درحالی که با کت‌وشلواری که معمولا تنش بود، روی تخت دراز می‌کشید، چهره‌ی اون دلال تایلندی معروف رو به یاد آورد.
- درسته، آه اون دختر و کون بزرگش...
چهره‌ی ارباب جوان با یادآوری دختری که تمام تلاشش رو می‌کرد تا بادیگاردش رو حداقل برای یک شب اغوا کنه، توی هم جمع شد.
- واقعا تایپ عجیبی داری.
مینهو به پهلو چرخید و دستش رو ستون سرش کرد تا یجی رو بهتر ببینه. با جدیتی که کمی شیطنت چاشنیش بود، خندید.
- اندام اون دختر می‌تونه یکی از مناطق بکر توریستی تایلند بشه.
از روی زمین بلند شد و خودش رو به تخت رسوند. کنار مینهو با کمی فاصله دراز کشید و با حرص مشهودی و بی‌دلیلی که نسبت به اون هرزه که سر جمع سه بار ندیده بودتش‌، غرولند کرد:
- همین الان هم هست. خیلی ها توی اون باسن خاطره دارن. حداقل اسپرم از بیستا کشور مختلف رو میشه توش پیدا کرد.
مینهو مثل یجی دمر دراز کشیده و بی‌هدف به سقف خیره شد. یجی اخلاق‌های خاصی  داشت. اگه از اولین دیدارش از یکی خوشش نمی‌اومد امکان نداشت نظرش تا مدت‌ها تغییر کنه؛ البته در برابر اون دلال اسلحه کاملا حق داشت ولی این گارد در برابر مینهو هم تا مدت‌ها ادامه داشت.
زیر چشمی به نیم‌رخ دختری که مثل کف دستش می‌شناختش، نگاه کرد.
- حالا که برای حرف زدن انگیزه داری، بریم سراغ تمرین؟
دخترک بیچاره بلافاصله آرنجش رو روی تخت گذاشت و به کمکش کمی بدنش رو از تخت فاصله داد. به سمت مینهو چرخید و موهای بلند و لخت حناییش روی سینه‌ی پسر پخش شده بود. پسر سوالی نگاهش رو روش نشوند اما طبق معمول اون خباثت پنهان داخل مردمک‌های قهوه‌ایش خودنمایی می‌کردن و باعث می‌شدن یجی به فکر خفه کردنش بیفته.
- وایسا ببینم چه ربطی داشت؟
خباثت توی چشم‌هاش با اعتراض دختر مو رنگی روبه‌روش، توی لبخندش هم خودنمایی کرد. انگشت اشاره‌اش رو روی پیشونیش فشرد و عقب فرستاد.
- ربطی نداشت فقط دلم خواست توی این موقعیت بگم.
یجی دوباره روی تخت دراز کشید، با اخم به سقف صورتی خیره شد و گفت:
- من نمی‌خوام...
بادیگارد، ضربه‌ی آرومی به نوک دماغش زد و با تاکید بیشتری ادامه داد:
- بابابزرگت به زودی میاد. قرار نیست از توانایی شگفت انگیزت باهاش حرف بزنی؟
- اوه آره یادم رفته بود.
زیرلب جواب داد اما هیچ تکونی به خودش نداد. در واقع مینهو هم قصد نداشت بعد از دعوای دردسرساز توی رستوران با تمرینات سختی که برای یادگیری و استفاده از سلاح‌های گرم و سرد بود، تحت فشار بذار پس بیشتر از این چیزی نگفت.
- دلم میخواد قبل از رفتن به دانشگاه جدید به نفر رو ببوسم.
مینهو با تعجب بهش نگاه کرد. چهره‌اش هیچ حس خاصی رو منتقل نمی‌کرد اما به راحتی می‌شد حسرت پنهان پشت اون جمله رو درک کرد.
- چرا یهو این حرف رو زدی؟
همچنان از نگاه کردن به چشم‌های مینهو امتناع می‌کرد. برای خجالت یا همچین چیزی نبود، فقط نمی‌خواست از دید پسر یه احمق به‌نظر برسه.
- شاید چون تا حالا به لطف تو هیچ وقت اینکار رو انجام ندادم.
مینهو هنوز هم متوجه نبود این بحث چه ربطی به موقعیتشون داشت یا خودش چه نقشی رو توش ایفا می‌کرد پس با تعجب معترضانه پرسید:
- به من چه؟
بالاخره سرش به سمتش چرخید و موهای مزاحمش، روی صورتش پخش شد. در و پنجره‌های اتاق عایق صدا بودن و یجی از این بابت که هیچ‌کس بیرون از اون اتاق صداشون رو نمی‌شنوه، با صدای بلند جواب داد:
- چون هر وقت با یکی رفتم سر قرار، از ترس تو حتی جرات نداشت دستم رو بگیره.
مینهو هم مثل خودش، با همون ولوم صدا بهش توپید:
- باید حد خودشون رو می‌فهمیدن!
دختر با پاش ضربه‌ی آرومی به ساق پاش زد. دلش می‌خواست با تمام حرصش اون ضربه رو بزنه اما می‌دونست درنهایت تنها کسی که درد می‌کشه، خودشه.
- اه خفه شو.
دوباره سکوت، بینشون حاکم شد. مینهو نمی‌دونست دقیقا چی تو مغز کوچیک اربابش می‌گذشت اما دلش نمی‌اومد ناراحت ببینتش. در تمام دنیا فقط اون حق ناراحتی نداشت.
- میخوای با من امتحانش کنی؟
یجی انتظار اون حرف رو نداشت. مینهو پسر خشکی نبود اما هیچ وقن ندیده یا نگفته که شب رو با کسی گذرونده و فکر می‌کرد دم‌ودستگاهش مشکلی داره ولی الان به این احتمال که شاید عاشقش شده باشه فکر می‌کرد و توی افکارش با تصور مینهوی عاشق و دل‌شکسته، می‌خندید.
- با تو؟ نه فکر نکنم بخوام اولین بوسم با بادیگاردم باشه.
دلش می‌خواست کمی اذیتش کنه اما مینهو مدتی با چهره‌ی بی‌حسی بهش خیره شد و به قصد بلند شدن از روی تخت، به خودش تکونی داد.
- باشه...
مینهو عاشقش بود؟ خودش هم می‌دونست مزخرفی بیش نیست و حالا خیلی راحت تنها شانسش برای تجربه‌ی بوسیدن، قبل از رفتن به دانشگاه جدید رو از دست داد. یکی از دست‌هاش رو ستون بدنش و دست دیگه‌اش رو تا بازوی پسر کشوند تا متوقفش کنه. مینهو سرش رو به سمتش چرخوند و سوالی چشم‌هاش رو بهش دوخت.
- هی نه، بیا انجامش بدیم...
به محض بیرون اومدن این حرف از زبون دختر، مینهو دستش رو بین موهای رنگ شده‌اش، پشت سرش برد و بدنش رو کامل به سمتش چرخوند. نگاهش رو بین چشم‌های گشاد یجی چرخوند و بالا تنه‌ی دختر رو کامل روی تخت خوابوند. روش خیمه زد و به کمک زانو و دست دیگه‌اش که هنوز انگشت‌های یجی دور مچش قفل بود، بین بدن‌هاشون فاصله انداخت. برای شروع، طبق یک عادت قدیمی که توی ذهنش جا خوش کرده بود، اول خیلی نرم لب پایینش رو بین لب‌های خودش کشید و خیلی کوتاه بوسید. نفس یجی از این اتصال آروم توی سینه‌اش حبس شد. انتظار چنین چیزی نداشت. توی ذهنش، بوسیدنش رو خیلی بزرگ‌تر و عجیب‌تر می‌دید اما زمانی که زبون مینهو خیلی آروم توی دهنش قرار گرفت و لب‌هاشون بیشتر و بیشتر روی هم کشیده شدن، متوجه شد چیزی که مینهو نشونش میده، یک آرامش و شیرینی لذت‌بخشه.
پسر موهاش رو کمی بیشتر توی مشتش فشرد، البته کاملا مراقب بود تا دردش نیاد و بوسه رو کمی خشن‌تر کرد. حرکت زبونش داخل دهنش دختر و مکیدن لب‌هاش، کمی سریع‌تر شد. حس کرد نفس یجی کمی عقب افتاده پس در حد چند ثانیه از حرکت ایستاد و دوباره صدای بوسه‌ی خیس و طولانیشون داخل فضای اتاق بزرگ پیچید. تا جایی که حتی خودش هم نفس کم آورد، وقفه‌ای توش ننداخت و با حوصله و توجه به کاری که اربابش ازش خواسته بود، ادامه داد.
بالاخره ازش فاصله گرفت و به چشم‌های ناآرومش نگاه کرد. برای نداشتن حس بدی، لبخند مهربونی تحویل دختر سرخ شده از خجالت داد و از روش بلند شد. یجی مدتی هاج‌وواج همونجا دراز کشیده بود چون براش سخت بود تا باور کنه همین الان با بادیگاردش چنین کاری کرده و تا این حد هیجان‌زده شده.
- کارت توش خوب بود. انتظار داشتم حس خفگی بهم دست بده و بدم بیاد اما خیلی نرم و باحوصله بودی.
مینهو کمی خودش رو بالا کشید و به پشتی چوبی و برش‌کاری شده‌ی تخت تکیه داد.
.بزر‌گ‌ترین افتخارش توی زندگی تغییر سلیقه‌ی عذاب‌آور یجی بود
به لب‌های متورم و قرمز دختر خیره شد که هنوز هم مثل لب‌های خودش کمی تر بود. هردو ابروش رو بالا انداخت و پرسید:
- فکر می‌کردی تو عمرم کسی رو نبوسیدم؟
دختر هم خودش رو جابه‌جا کرد، بدن شلش رو کمی بالاتر کشید و همزمان با کنار زدن موهاش، بلافاصله جواب داد:
- آره
آروم و کوتاه می‌خنده و سرش رو تکون میده.
- اما هیچ حس خاصی نداشتم. عجیبه؟
- چه حسی باید داشته باشی؟
از رفتار معصومانه و نابلدش به خنده افتاد اما دلش نمی‌خواست با مسخره کردنش حس بدی بهش منتقل کنه.
یجی به سمتش خم شد تا حالت صورت پسر رو بهتر ببینه و مطمئن بشه توی این مورد هم نظرن.
- نمی‌دونم؟ مثلا دلم نخواست بیام روتو بوسمون رو ادامه بدم.
بادیگارد به تک‌تک اجزای صورتش نگاه کرد و سوت بلندی زد.
- پرنسس، به عنوان کسی که تو زندگیش کسی رو نبوسیده برای بعدش  خیلی اطلاعات داری.
یجی حق به جانب اخم عمیقی روی صورتش نشوند و جواب داد:
- درسته کسی رو نبوسیدم ولی به این معنی نیست که ندیدم.
دستش رو روی زانوش گذاشت و با فشار اندکی از روی تخت بلند شد. روی پاشنه‌ی پا چرخید و بهش خیره شد.
- آهان.
- تو چی؟
انگشتش رو روی لبش گذاشت و به آرومی کشید تا آخرین اثر باقی مونده از اون بوسه رو پاک کنه. نیازی به فکر کردن نبود چون توی این بوسه هیچ حسی دخیل نبود فقط می‌خواست یک تجربه‌ی خوب به دختری که دلیل زندگیش رو مدیونش بود،هدیه بده.
- مثل بوسیدن یه هم خوابه‌ی یک شبه بود.
مثالی که پسر احمق روبه‌روش زد، بهش برخورد. با انگشت شستش به خودش اشاره کرد و با حرص گفت:
- به من گفتی هم خوابه‌؟
مینهو نچی گفت به سمت در خروجی حرکت کرد.صداش رو بالاتر برد تا به گوش دختر برسه و با لبخند کجی که روی لب‌هاش نشوند، بدون چرخوندن بدنش از گوشه‌ی چشم بهش نگاه کرد.
- نه احمق... به این بوسه به چشم یه تمرین ویژه از سمت بادیگارد جذابت فکر‌ کن.
دختر لب پایینش رو که هنوز هم حس می‌کرد داغ‌تر از حد معموله رو گزید و با شیطنت کف هر دو دستش رو مثل یک قاب بزرگ جلوش باز کرد و با خنده گفت‌:
- عشق مخفی بین بادیگارد و رییسش... واو داستان محبوبی میشه.

Dear Spring Where stories live. Discover now