Part 7

61 15 5
                                    


هنوز هم دست‌هاش می‌لرزیدن. از لحظه‌ای که پاش رو از رستوران گذاشت بیرون تا وقتی که به اصرار اون دختر سوار ماشینی شدن که راننده‌اش منفورترین آدم زندگیش بود، از شدت خشم نتونست حتی یک کلمه بگه و خداحافظی دوست ریوجین و عوضی‌ای که به عنوان بادیگارد کنارش بود رو هم بی‌جواب گذاشت.
- به‌نظرم بادیگارد یجی خیلی بهش میومد. تو این‌طور فکر نمی‌کنی؟
بی‌توجه به ریوجین، به سمت آشپزخونه رفت تا کمی آب بنوشد و به کمکش از التهاب درونیش کم کنه.
- خیلی خوشتیپ بود، نه؟
بعد از دو لیوان، هنوز هم شعله‌ی جون گرفته‌ی درون قلبش خاموش نشد پس این‌بار بطری رو بالا گرفت تا کل آبش رو سر بکشه.
- نگاهش به یجی اصلا عادی نبود.
بطری رو روی میز کوبید، به سمت دختر که با سرخوشی به دیوار روبه‌روی ورودی آشپزخونه تکیه داد بود و با پوزخند بهش نگاه می‌کرد.
- معده‌ات هنوزم درد می‌کنه؟ تونستی باهاش کاری بکنی یا توی دستشویی راحت نبودی؟
دست‌هاش رو به لبه‌ی کانتر تکیه داد تا سقوط نکنه. نگاهش رو از دختر گرفت و سرش رو پایین انداخت تا بیشتر از این توسط اون نگاه تحقیر نشه.
- بس کن...
- باهاش قرار گذاشتی؟ برای همین انقدر هیجان‌زده‌ای؟
- تو مریضی ریوجین.
صداش می‌لرزید اما تلاشی برای کنترل کردنش نمی‌کرد. دختر با لودگی کف دستش رو روی گونه‌اش گذاشت و گفت:
- آره فکر کنم یکم تب دارم...
- نه، روحت مریضه، ذهنت مریضه و سعی داری من رو هم مریض کنی. من عروسکت نیستم که هربار اراده کنی دنبالت راه بیقتم. من قرار نیست با حرفات کنار بیام، قرار نیست اونجوری که تو می‌خوای رفتار کنم.
با هر جمله، صداش بالاتر می‌رفت و سرش رو برای دیدن چهره‌ی قربانی و مظلومی که همیشه به خودش می‌گرفت، بالا آورد. باز هم همون سناریوی قدیمی. انقدر طعنه می‌زد تا خشمش رو بروز بده و بعد جوری رفتار می‌کرد انگار یک بیگناه وسط دعوایی بود که جیسونگ به وجودش آورد.
با اخم تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و به تقلید از پسر، صداش رو بالاتر برد.
- چرا داد می‌زنی؟
- چند بار بهت گفتم از هم جدا شیم؟
سوال بی‌موردش، باعث شد ترس خفته‌ای که توی ذهنش لونه کرده، بیدار بشه و پنجه‌هاش رو وحشیانه روی احساساتش بکشه.
- چرا این بحث رو پیش...
جیسونگ دیگه چیزی نمی‌دید. باز هم تسلیم خشمی که ریوجین می‌خواست، شد و کلمات رو بدون کنترل به زبون آورد.
-نمی‌خواستم ناراحتت کنم پس همیشه اونجوری که تو می‌خواستی پیش می‌رفتیم ولی این‌بار بذار طبق خواسته.ی من بریم. خسته شدم از این که همه فکر می‌کنن من یه مترسک بی‌احساسم و هرکاری که بکنن، قراره بی حرکت سر جام بمونم.
نمی‌دونست مخاطب حرف‌هاش ریوجینه یا پسری که با بی‌رحمی ترکش کرد؛ فرقی هم نمی‌کرد، به هرحال هر دوی این آدم‌ها بزرگ‌ترین آسیب رو بهش زدن.
- من هیچ وقت نگفتم تو مترسکی!
بطری رو برداشت و بی‌هوا روی زمین کوبید. دختر جیغ کوتاهی کشید با چشم‌های گشاد به تیکه‌های شیشه که همه جا پخش شده بودن، خیره شد ولی با فریاد بلند جیسونگ، سرش رو بالا برد و به چهره‌ی سرخ و رگ بالا اومده‌ی روی شقیقه‌اش چشم دوخت.
- خفه شو و بذار حرف‌هام تموم بشه. وقتی برام زنگ زدن و گفتن بیام بیمارستان دیدنت چون سه روز که از هم جدا بودیم لب به غذا نزدی، وقتی با هر کسی حرف می‌زدم فرداش از دستم فراری بود چون دوست دختر دیوونم رفته و تهدیدش کرده، اصلا می‌دونستی چه حالی بهم دست میده؟
با چند قدم از بین شیشه‌ها گذشت و جلوی دختر ایستاد. اگه تا اون حد دیوونه نمی‌شد، می‌فهمید برای اولین بار چهره‌ی ترسیده‌ای که به خودش گرفته واقعیه و شاید حرف‌های بعدیش رو انقدر بی‌رحمانه انتخاب نمی‌کرد.
- ریوجین، تو هم باید تخت کنار مامانت بستری می‌شدی چون برای جامعه خطرناکی، برای من خطرناکی، برای خودت هم خطرناکی. کل زندگیت از مامانت بابت کارهایی که باهات کرد عصبانی بودی اما به خودت نگاه کن؛ بارها ثابت کردی دختر همون زنی.
دختر بیچاره چشم‌هاش رو بست تا نگاهی که با نفرت بهش خیره شده بود رو نبینه ولی نمی‌تونست جلوی حرف‌هایی که هربار خشن‌تر از قلب به سمت قلبش نشونه گرفته می‌شد رو بگیره.
- حالم از این رابطه و بندی که دورم انداختی، به هم می‌خوره. حالم از خودم که آدمایی مثل شما رو توی زندگیم راه دادم هم به هم می‌خوره.
صداش کم‌کم تحلیل رفت و تازه تونست سوزش کف پاش رو حس کنه. روی زمین سر خورد و نگاهش روی خونی که از بریدگی کوچیک کف پاش جریان داشت، خیره موند و حرف‌هاش رو به کنتوی توی ذهنش زد نه دختری که اشک‌هاش بدون وقفه و بی‌صدا پایین می‌چکیدن.
- بدون این که به احساسات من اهمیت بدی، بدون این که فکر کنی منم آدمم، هرجوری که خواستی رفتار کردی و بازم وقیحانه تو چشم‌هام خیره می‌شی و میگی، کاری نکردی؟

Dear Spring Where stories live. Discover now