بهش میگن روانشناسی زرد؛ چیزهای بیارزشی که با مبالغه درموردشون، بهشون ارزش میبخشن. مثال بارزش میشد عشق به خانواده. البته این تفکر یجی بود!
اگه خط به خط زندگیش رو میخوندی، قطعا بهش حق میدادی. از نظر خانواده یک واژهی بیمورده که سعی در بزرگنماییش دارن. عشق؟ گرما؟ آرامش؟ این کلمات رو زمانی که کنار مینهو بود هم حس نمیکرد. هر چیزی که معنی زیبایی رو پشتش پنهان کرده باشه، براش ناآشنا بود به جز امنیت! سالهای سال زندگیش با این کلمه اجین شده بود. تنها دغدغهی پدرش راجع بهش حفظ امنیتش بود و نباید ناحقی کرد، واقعا توش عالی عمل کرد. تنها دلیلی که مینهو رو- شاید هم در این لحظه از داستان باید اون رو کنتو خطاب کرد- با وجود خونی که حتی تار موهاش رو هم گلگون کرده بود، از ژاپن با خودش آورد هم همین موضوع بود.
آمریکا، ترکیه، سنگاپور و اگه میشد، آخر دنیا؛ حاضر بود یجی رو هر نقطهای از این سیاره بفرسته تا از کره دور باشه اما حالا تنها دخترش توی اولین کلاسش در دانشگاه کره نشسته بود، درحالی که فکر میکرد بزرگترین موفقیت دنیا رو کسب کرده.
چشمهای روباهیش از هیجان میدرخشیدن و هرازچندگاهی سقلمهای به پهلوی مینهو میزد و اطراف رو نشونش میداد. این دانشگاه نه تنها فرقی با باقی دانشگاهها و مدارسی که توشون تحصیل کرده، نداشت بلکه حتی بدتر هم میشد اما مگه مهم بود؟ یجی بیشتر از کل زندگیش خوشحال بود.
اما اوضاع برای مینهویی که به عنوان دانشجوی مهمان در کلاسها شرکت داشت، خیلی متفاوت میگذشت. پسری که دبیرستانش رو هم نصف کاره رها کرد، محکوم بود تمام مدت به چیزهایی گوش بده که یک کلمه از اونها رو هم متوجه نمیشد. گاهی با پاش روی زمین ضرب میگرفت و چشم غرهی افرادی که اطرافش بودن رو به جون میخرید، گاهی هم داخل کتابی که جلوش باز بود، خطهای بیمعنی و مسخرهای میکشید ولی زمان باهاش سر ناسازگاری داشت و هر دقیقه، یک ساعت به درازا میرفت.
نتیجهی اولین کلاس از اولین روز دانشگاه، به وضوح داخل چهرهی اون دو نفر دیده میشد. یجی مثل آفتاب میدرخشید و هیچ کنترلی روی لبخند بزرگش و مینهو، هیچ فرقی با کارگر معدن نداشتن.
یجی سعی داشت بیشتر شبیه آدمهای عادی باشه برای همین با شلوار جین کارگو و بادی سوسنی که با پخش شدن موهای حناییش روش، بیشتر از حد معمول به چشم میومد، تفاوت زیادی با اولین باری که پا به این دانشگاه گذاشت داشت اما مینهویی که فرسنگها از «آدم معمولی» بودن فاصله گرفته بود، با لباسهای سرتاپا مشکی همچنان ظاهر جذاب و خاصی برای خودش ساخته بود.
- آه اولین کلاس عالی بود!
با اشتیاق به سمت مینهوی عنق چرخید و همزمان که دستش رو دور بازوش حلقه میکرد، از کمر به سمتش خم شد تا چهرهاش رو بهتر ببینه.
- تو اینطور فکر نمیکنی؟
پسر با بیحوصلگی دستش رو روی دست گرم یجی گذاشت و با پایین کشیدنش، بازوش رو آزاد کرد. کمی ازش فاصله گرفت تا به مغزش بیشتر هوا بخوره.
- چرا، واقعا عالی بود. فقط اگه اون یارو انقدر حرف نمیزد یا اون بچهها دهنشون رو میبستن و سوال نمیپرسیدن، خیلی بهتر میشد.
دختر بیپروا خندید و به بادیگاردش که با جدیت ترسناکی غر میزد، خیره شد.
- واو پسر، خیلی بامزه شدی.
مینهو تهدیدآمیز نگاهش رو روونهی دختر کنارش کرد و با خشونتی که همچنان از نظر یجی بامزه بود، جلوتر ازش حرکت کرد. دختر موهاش رو عقب فرستاد و با آه بلندی به شونههای پهن بادیگاردش نگاه کرد. شونههایی که هیچ چیز توی دنیا نمیلرزوندش و یجی میتونست تا ابد بهش تکیه کنه.
با لبهایی که از قبل هم بازتر شده بود، به سمتش حرکت کرد اما با برخورد شخصی بهش، قدم به عقب برداشت و با تعجب به سمت فرد مذکور چرخید. دختری که کنارش با خشم موهای مشکی و لختش رو از روی صورت ریزش کنارش میزد، بدون این که مستقیم به چشمهاش نگاه کنه، فریاد کشید:
- بهتر نیست وقتی راه میری، حواست به اطرافت هم باشه؟
یجی موهای حناییش رو پشت گوش زد و با چشمهای گشاد روبه دختری که حق به جانب حرف میزد، گفت:
- ماشین نیستم که چراغ راهنما داشته باشم.
مینهو قصدی برای دخالت بین بحث دوتا دختر نداشت اما باز هم از فاصلهی نزدیک مراقب تمام حرکات دختر دوم بود تا آسیبی به یجی نرسه. یجی اما توجهش به لرزش نامحسوس دست رنگ پریدهی غریبهی پررویی بود که هیچ قصدی برای کوتاه اومدن از منصب حق نداشت.
- درهرصورت باید حواست رو جمع میکردی. اگه لپتاپم از دستم میفتاد، باید چیکار میکردم؟
حس کرد این بحث بیهوده بیش از حد طولانی میشه. همین حالا هم صداشون خیلیها رو دورشون جمع کرد اما سنگینی فامیلی هوانگ بهش اجازه نمیداد برای چنین موضوع بیاهمیتی بازخواست بشه. هر دو دستش رو به کمرش زد و عصبی خندید.
- هی، عقلا رو از دست دادی؟ میبینی که لپتاپت سالمه پس چرا برای همچین چیزی داری وقتم رو میگیری؟ چرا فقط بیخیال نمیشی؟
جملهی دومش رو به حالت داد گفت اما بالا پریدن شونههای دختر، باعث شد با تعجب بهش خیره بشه. میتونست قسم بخوره اون دختر ترسیده ولی دلیل این همه مقاومت رو درک نمیکرد.
قبل از این که دختر غریبه باز هم حرفی بزنه تا یجی رو از دلسوزی به حالش پشیمون کنه، پسر قد کوتاهی به سختی از بین جمعیت گذشت و خودش رو بهشون رسوند. نه تنها نگاه یجی، بلکه دختر دیگه هم روی پسر نشست. دیگه خبری از لرزش دست و سر پایین نبود؛ انگار با اومدن دوستپسرش قوت قلب گرفته بود که بالاخره به چشمهای روباهی و کشیدهی یجی خیره شد و با وقاحت ادامه داد:
- پس عذرخواهی کن!
- ریوجین، بیا بریم...
پسر با صدای آرومی تلاش کرد تا دخترکی که ریوجین خطاب شد رو آروم کنه اما تأثیر چندانی نداشت و با صدای بلندتری گفت:
- باید یاد بگیری به اطرافت هم اهمیت بدی. من دارم از بدترین احتمال حرف میزنم که ممکن بود پیش بیاد.
یجی باورش نمیشد چنین آدم عجیبی واقعا به پستش خورده باشه. به سختی خودش رو کنترل میکرد تا دختر رو به باد کتک نگیره. تمام حس خوبی که اولین روز دانشگاه داشت، به لطفش دود شد و حالا یک هوانگ یجی عصبی، کلافه و بیحوصله باقی موند که اگه یک دقیقهی دیگه در اون محیط میموند، بعید نبود تا ذات حقیقی خاندانش رو با جزییات کامل به تمام افراد دورشون و اون شخص نشون بده. گردنش رو خم کرد. لبخند عصبیش و چشمهای براق و آتیشیش، اون رو تبدیل به یک روانی کرده بودن ولی ریوجین هم دست کمی نداشت. درسته که هیچ لبخندی روی چهرهاش نداشت اما نگاهش به حدی سرد و سیاه بود که ترس رو به جون انسان سالمی میانداخت هرچند اون جدال، بین دو فرد سالم نبود.
یک قدم جلو رفت و تقریبا هیچ فاصلهای بینشون نمونده بود. زبونش رو از داخل، به دیوارهی لپش کشید و ابروهاش رو بالا انداخت.
- تو؟ قصد داری به من، یاد بدی؟
دستش رو بالا آورد و نزدیک صورت کوچیک دختر متوقف کرد. یکبار دیگه، پسری که کنارش بود، بین بحثشون قرار گرفت.
- من متاسفم اما اینجا برای بحث مناسب نیست. چرا این بحث رو تموم نمیکنیم؟ ها، ریوجین؟
چشمهای مضطربش رو روی چهرهی دوستدخترش نشوند تا ببینه امیدی برای آروم کردنش هست یا نه. قطعا این آرامش از سمت یجی ممکن نبود؛ نه حالا که کاسهی صبرش لبریز شده بود پس فقط میتونست امیدوار باشه که ریوجین این بحث بیمورد رو تموم کنه.
زمانی که از تلاشهاش ناامید شد، نگاهش رو به اطراف چرخوند تا کسی رو برای کمک پیدا کنه اما درنهایت فقط با لنزهای دوربینی که روشون نشسته بودن، روبهرو شد. قرار بود تا مدت طولانی بحث داغ غیبت دانشجوها باشن و اصلا این رو نمیخواست. معمولا این چیزها براش اهمیتی نداشتن ولی وقتی بحث ریوجین باشه، اون هم زمانی که میدونه چه آسیبی بهش وارد میشه، نمیتونه با آرامش و منطق تصمیم بگیره.
درست زمانی که از همه جا ناامید شد، دست بلند شدهی دختر، بین انگشتهای مردونهای قرار گرفت و به سمت خودش کشید. فقط برای چند ثانیه بود اما قلبش شبیه شیشهای که ناگهانی در دمای ذوب قرار گرفته، به مرز انفجار رسید. پسر ناشناس همچنان دست دختر رو نگه داشته و به سرعت از اون مکان دور میشدن ولی روح جیسونگ هم جای بین تلاقی اون دستها از جسمش گیر کرد.
- کنتو...
چیزی که میدید رو باور نمیکرد. باور میکرد اما نمیخواست. دوست داشت این پسر رو زخمی، شکست خورده و فروریخته ببینه! این لباسهای مرتب، دختر زیبایی که کنارش بود و چهرهی روشن و آروم، حتی نزدیک به انتظاراتش هم نبود.
نگاه خنثی ریوجین از دختر بیادبی که هفتهی پیش نظرش رو جلب کرده بود، به سمت چهرهی رنگپریدهی پسر نشست. نگاه سردش، با دیدن وضعیت جیسونگ، رنگ نگرانی به خودشون گرفتن. دستش رو روی بازوش گذاشت و با آشفتگی پرسید:
- خوبی؟ از دست من ناراحت شدی؟ ببخشید نمیخواستم اینجوری بشه.
نگاه جیسونگ همچنان روی سایهای از یک غریبهی آشنا بود که بین جمعیت گم شد؛ همونطور که روزی از زندگیش گم شد و رفت. با وجود پراکنده شدن جمعیت اما هنوز هم احساس خفگی میکرد. دست دختر رو کنار زد و با قدمهای تند به سمت دستشویی حرکت کرد. خاطرات دفن شده بالا اومده بودن و ولولهای از هزاران حرف گفته و نگفته درونش به راه افتاد. حس میکرد دل و رودهاش به هم پیچیدن و اگه کمی بیشتر اونجا میموند، تمام شکستهایی که پشت سر گذاشته بود رو همونجا بالا بیاره.
ریوجین با نگرانی به پشت سر پسری که به سختی از بین جمعیت گذشت، خیره شد. میدونست که جیسونگ کس دیگهای رو دوست داشت، میدونست این رابطه مدتها پیش خراب شده و حتی این رو هم میدونست که جیسونگ فقط برای دلسوزی باهاشه اما همچنان روی این رابطه پافشاری داشت چون میترسید اگه اون رو هم از دست بده، درنهایت مثل مادرش تنها بمونه.
به سمتش حرکت کرد بهخاطر این که فکر میکرد اگه چنین کاری نکنه و بودنش رو کنارش نشون نده، برای همیشه میره و دیگه هیچ وقت نمیتونه کنارش باشه.
- تمومش کن اون توی گذشته مونده.
درحالی که روی کاسهی دستشویی نشسته بود و پاچهی شلوارش رو توی مشتش میفشرد، با خودش زمزمه میکرد. سعی داشت با نفسهای عمیق و استشمام بوی بد دستشویی مردانهی دانشگاه، آرامش از دست رفتهاش رو بازیابی کنه ولی طبق انتظاراتش موفق نشد.
- اما الان خوشحاله و یه زندگی خوب داره.
از دیدن سلامت و شادی کنتو، اصلا خوشحال نشد. اون پسر باید توی جهنم میسوخت تا جیسونگ میتونست ابراز خوشحالی کنه.
- اون دختر آینده ای که دنبالش بودهست؟
دختر خوشگلی بود. از مارک ساعت و لباسهاش میشد فهمید که ثروتمنده. دیدن زندگی نرمال کنتویی که ناجوانمردانه جیسونگ رو پشت سرش رها کرد، به اندازهی یک کوه روی قلبش سنگینی میکرد.
با کلافگی موهاش رو به سمت پایین کشید و نگاهش لرزونش رو روی کفشهاش نشوند. انگشتهای پاش رو از توی کتونی جمع کرد. پاهاش رو روی زمین فشرد تا مبادا نافرمانی کنن و به سمت خائنی که حتی نشناختش، قدم بردارن.
- من شدم گذشته؟ شدم خاطرهای که حتی قرار نیست به یاد بیاره؟
خندهای که روی لبهاش نقش بست، دیوونگی درونش رو نشون میداد. کفش دستش رو روی دهنش فشرد و سرش رو بالا آورد. روی در سبز رنگ دستشویی، نوشتهی کوچیکی به چشمش خورد. شاید یک دل نوشته یا اعتراف به گناه اما اونقدری تمرکز نداشت که بتونه اون کلمات رو تشخیص بده.
همیشه انتظار داشت با دوباره دیدنش، به گریه بیفته ولی خشم و غضب تنها چیزهایی بودن که وجود شکستهاش رو در بر گرفتن. نگاهش سرد و خشک بود و قلبش از شعلهی نفرت، گرم و سوزان بود.
- نباید خوشحال میبود. صورتش باید پر زخم باشه، باید از دیدنم ناراحت و شرمنده باشه پس چرا اینجوری بهنظر نمیرسید؟
تمام سناریوهایی که توی ذهنش نقش بسته بودن، از مردنش تا بدبخت شدنش، باعث آرامشش بودن ولی چیزی که دید، یکبار دیگه بهش ثابت کرد، چیزی جز یک بیچارهی رها شده نیست.
صداهای مبهمی که از بیرون به گوشش میرسید، ذهن آشفتهاش رو به خودش متمرکز کرد. صدای ریوجین رو از هر فاصلهای میتونست تشخیص بده؛ حتی توی دستشویی پسرونه!
- اینجا مردونهست...
- میدونم. منم از درون مردم!
- این بدن ظریف چطور...
قبل از این که اون غریبه بخواد بدن دوستدخترش رو لمس کنه، از جاش بلند شد و در رو با ضرب باز کرد. صدای بلندش نگاه چهار نفری که اونجا بودن رو به سمت خودش کشید. تشخیص ریوجین، بین سه پسر دیگه اصلا سخت نبود. به سمتش رفت و با دقت چهرهی دختر رو وارسی کرد. با اخم عمیقی که روی چهرهاش نشسته بود، به سمت همون پسر چرخید. احتمالا خودش متوجه نبود که تا که حد ترسناک بهنظر میرسه که هر سه نفر ترجیح دادن بلافاصله بعد از اتمام کارشون دستشویی رو ترک کنن. بالاخره به سمت دختر چرخید و پرسید:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
انگار ریوجین سوال رو نشنید. دست همیشه یخزدهاش رو روی صورت گرم پسر گذاشت و با ملایمت گفت:
- خوبی؟
جیسونگ خودش رو عقب کشید و به سمت روشویی رفت تا آبی به صورتش بزنه. ریوجین لپتاپ رو توی بغلش جابهجا کرد و پشت سرش ایستاد. از داخل آینه به چهرهی جدی و عصبانیش خیره شد و لب زد:
- متاسفم اگه ناراحتت کردم.
سرش رو بلند کرد و به انعکاس تصویر دختر، داخل آینه خیره شد. سعی کرد لبخندی بزنه اما تنها کاری که از دستش براومد، کمتر کردن عمق اخمش بود.
- بهخاطر تو نبود. فکر کنم صبحانهای که خوردم اذیتم کرد.
جیسونگ دروغگوی خوبی بود. برای نگفتن حقیقت، فقط از کلمات استفاده نمیکرد. اون به راحتی لحنش، چشمهاش و میمیک صورتش رو هم تغییر میداد تا هرکسی رو وادار به باور کردن دروغش بکنه اما در اون لحظه بدترین دروغ زندگیش رو به زبون آورد.
- توی دستشویی مردونه نمون. برو، الان منم میام.
دختر بیحوصله نفسش رو بیرون فرستاد و به اطراف نگاه کرد. البته خودش هم رغبتی نداشت تا در این مکان کثیف بمونه؛ بودنش فقط برای رفع دلتنگی بود.
- میدونم. اون چشمهایی که روی صورت تو هست رو منم دارم، فقط نگران تو بودم.
به سمتش چرخید. درحالی که از صورتش قطرات آب به سمت پایین میچکیدن. حالا میتونست آرومتر باشه و دوباره نقش یک آدم بیخیال رو بازی کنه. به دختر نزدیک شد و دستش رو پشت کمرش گذاشت. هر دو باهم، شونه به شونهی همدیگه از اون مکان بیرون اومدن و در همین حین جیسونگ سرش رو نزدیک گوشهاش برد.
- من خوبم...
نم صورت پسر و داغی نفسهاش، باعث شد قلقلکش بیاد و با خنده گردنش رو به همون سمت خم کنه.
درسته، زندگی جیسونگ همین لحظه بود. ریوجین و مشکلاتش باید تنها دغدغهاش باقی میموندن و هیچکس قرار نبود این رو تغییر بده. هیچکس، حتی کنتو یامازاکی!
.
.
.
یجی میتونست قسم بخوره تابهحال مینهو رو اینجوری ندیده بود. رگ کنار شقیقهاش بالا اومده و چشمهاش به خون نشسته بودن. به حدی ترسناک شده بود که حتی نمیتونست یک کلمه حرف بزنه. میترسید اگه چیزی بگه، مینهو همونجا بکشتش. نمیتونست نگران نباشه پس سرش رو کمی به جلو خم کرد تا صورتش رو بهتر ببینه. این پسر هیچ وقت از بحثهایی که درست میکرد عصبانی نمیشد و مطمئن بود مشکل از جای دیگهایه. بالاخره جسارتش رو جمع کرد و بعد از پایین فرستادن آب دهنش، پرسید:
- چیزی شده؟
مینهو با گیجی به سمتش چرخید. انگار تازه به این دنیا برگشته بود اما هنوز هم نمیتونست افکارش رو کنترل کنه. چند ثانیه به یجی خیره شد تا به یاد بیاره چی گفت. با بلند شدن صدای بوق ماشین پشت سریشون، بالاخره نگاهش رو به جلو دوخت و فرمون رو سفتتر چسبید.
به اون تلنگر نیاز داشت تا تمرکز از دست رفتهاش رو جمع کنه و یکبار دیگه به سمت دختر چرخید. یجی با هر دو دست کمربند ایمنیش رو چسبیده و با چشمهای گشاد نگاهش میخ دستهای مینهو که به فرمون چنگ زده بودن، بود. نفس عمیقی کشید تا افکار بیهوده رو از خودش دور کنه و کوتاه جواب داد:
- نه، متاسفم.
شنیدن جوابی از سمت بادیگاردش، خیالش رو راحت کرد. سرجاش برگشت و ادامه داد:
- بابام چیزی ازت خواسته؟
مینهو سرش رو به چپ و راست تکون داد. با یک دست فرمون رو چرخوند تا از دور برگردون، مسیری که سر حواسپرتی اشتباه پیچید رو برگرده.
- نه فقط یاد یه چیزی افتادم.
- چی؟
دلش میخواست یجی رو خفه کنه تا سوالات بیانتهاش تموم بشن با این حال، برخلاف افکارش با حوصله اما کوتاه به همهشون جواب میداد.
- یه چیزی... یه چیزی مربوط به گذشته!
- همون گذشتهی مرموزی که هیچ وقت نباید درموردش بدونم؟
سرش رو به نشونهی مثبت تکون داد و لبخند ریزی روی صورتش نشوند. دیگه خبری از اون چهرهی ترسناک نبود و همین موضوع تا حدی خیال ارباب جوان رو راحت کرد.
- آره، همون گذشته!
باقی مسیر هیچ حرفی بینشون زده نشد. حتی درمورد این که چرا بقیهی کلاسها رو پیچوندن و برمیگردن خونه هم حرفی نزد چون حس میکرد بودن توی اون مکان برای مینهو سخته و البته بادیگارد هم عمیقا از اربابش ممنون بود که مجبورش نکرد تا آخر روز اونجا بمونه. نیاز داشت مدتی رو تنهایی بگذرونه تا افکار به هم ریختهاش رو سروسامان بده.
بعد از توقف جلوی عمارت هوانگ و پیاده شدن یجی، قصد داشت از اون خونه دور بشه و مدتی رو تنها بگذرونه اما با اشارهی نگهبان جلوی در، چشمهاش رو بست و زیرلب فحش ژاپنی داد.
- چیزی گفتی؟
سرش رو به سمت یجی چرخوند و چندبار پشت سر هم پلک زد. نمیخواست با رفتارش یجی رو نگران و ناراحت کنه پس سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- بابات باهام کار داره.
یجی هم نگاهش رو روی نگهبان جلوی در چرخوند. به محض چشم تو چشم شدن مرد با یجی، تعظیم نود درجهای کرد و سرش رو هم پایین انداخت.
- اوه باشه. پس هروقت کارت تموم شد، بیا اتاق من.
مینهو با دست به داخل اشاره کرد و بلافاصله جواب داد:
- باشه باشه... زودتر برو تو!
تا زمانی که در ورود پشت سر دختر بسته بشه، داخل ماشین منتظر موند و بعد به سمت ورودی پارکینگ خونه حرکت کرد. بخشی که جلسات مهم برگزار میشدن، قسمت غربی عمارت و یک ساختمون مجزا بود و حتی ورودی متفاوتی داشت تا مهمونها هیچ برخوردی با افراد ساکن در ساختمون اصلی، خصوصا یجی نداشته باشن. پدرش برای در امان موندن دخترش هرکاری میکرد، هرچند از اونجایی که یجی تنها وارث این ثروت و از همه مهمتر افراد زیردستش بود، گاهی مجبور میشد علارغم خواستهی قلبی و تنها با اصرار پدرش، دخترش رو درگیر این دنیای ترسناک و خشن بکنه.
مینهو از ماشین پیاده شد. دستش روی سقف خاک نشستهی ماشین مشکی رنگ گذاشت و سرش رو چرخوند. به پشت سرش نگاه کرد و آه بلندی کشید.
- چرا الان باید ببینمت، هان جیسونگ؟
YOU ARE READING
Dear Spring
FanfictionMinsung/Ryeji یاکوزای وحشی و مافیای کثیف. هرچقدر که بخوایم از اینها فرار کنیم، نمیشه. من و تو بدنها رو از هم دریدیم و متولد شدیم. خارهامون رو وارد روحشون کردیم و بزرگ شدیم. من و تو به این دنیا گره خوردیم، حتی اگه جوری رفتار کنیم که انگار از هیچی...