3

74 14 1
                                    

- جای نگرانی نیست پسرم..جای نگرانی نیست چون تو قراره بشی لونای این شهر!

امگای این شهر..

- ف.فوت شدن؟..
- نه نه..این چه حرفیه میزنی!...ندیمه های لونا اینجا بودن...من واقعا هم نگرانم هم نیستم..اما لونا میخواد بیا خواستگاری تو!!...برای آلفا!

لحظه ایی صرف درک حقیقت و دروغ ماجرا گذشت..

- پ.پاپا...
- یونگیا...جدی بگیر!

کاش همونجا بین تن داغ آهنگر و نسیم سرد میموند و هیچ وقت دل نمیکند به خانه..

- م.من..ا.اصلا کی اومدن؟!...م.من نمیدونستم..
- قبل اومدن تو رفتن..خیلی منتظرت موندن..آماده شو ممکنه یبار دیگه بیان!
- ن.نه نه!!

راهش چی بود..سرگردان عقب میرفت و به هر حرف مرد فقط سرشو تکون میداد و مثل بچه ها لجوجانه نه میگفت..
توسط خانواده ی سلطنتی کشته نمیشه..
بلکه ریشه ی احساساتش دورش میپیچه..
شنلشو چنگ زد و بی نفس ازون خانه ایی که پر از نخواستن بود بیرون دوید..
رد نگاهشو پشت کلاه بزرگش پنهان کرده بود و از احترام سربازان فراری..
از دروازه های بی انتهای قلعه به سمت خورشید خونین فرار میکرد..
بین درختان و آسمان معلق بود..اون میدوید به سمتی که دور باشه ، از خودش دور باشه ، از زور و ظلم تحمیلی دور باشه..
از جوابه بی اثر..
بی هوا و دیوانه وار در حلقه میچرخید بدون توجه به مسیر..
چشمان باز نشان از دیدن نیست..
وقتی همین حالا آسمان شب رد و برق میکوبید و ماه‌ایی در اسمان نمیدرخشید..

- اااههه!!..

چشمهایی که انعکاس نگاهی میطلبید حالا  کاسه ایی لبریز و سر ریز از اشک بود..
نه از درده بدنش بخاطر سقوط بی رحمانش بین ناکجا..
نه از تنهایی بی انتها..
از جوانه ی کوچکی که باید میکند و با بی رحم ترینِ خود اونو مینداخت.

- از آسمون افتادی؟!

خرخرها و تیله های سرخی که در لابه لای تاریکی و برگ و تنه ی درختان آروم نزدیک میشدن..

- تنهایی جنگل؟!
- فراری از میخونه ی آلفا..

شنلش بین زمین و درختان گیرش مینداخت..
بین حلقه ی کفتار ها نفس کم بود..
توی سیاه چال غرق بود..
با کشیده شدن شنلش صدای خودشو توی تاریکی میشنید..
شاید اون لحظه به دنبال رهایی بود ولی تصویری از سفیدی بی الایش بین هزاران کثافت و خون هدیه ی چشمهای نابینای جنگل میشد..

- و.ولممم کنن!!...هق..دستتو بکش!!

- ولت کنم شانسمو خراب کردم!

- فقط شنلت با ارزش تر از هزاران کفتاره امگا!

- برای آلفای بی غیرتت اشک بریز!!...چون دیگه قرار نیست آغوششو بچشی..

مچ پای آسیب دیدش حبس انگشتای محکمشون بود و پای سنگین یکی روی سینش..
انگار حتی تقلا کردن جواب نمیداد چون همین حالا هم پیراهن سفیدش پر از رد انگشتان گلی و کثیف چندین کفتاره بی ارزش شده بود.
با حس گزش رونش پای آسیب دیدشو محکم به سینه ی مرد کوبید و خودشو بالا میکشید..
اگر فقط امشبو پیشش میموند..
اگر فقط بین بازوهاش بهار بود و بیرون جهنم..
اگر فقط این همه اشک نداشت و بدون امید آغوشش خودشو خلاص میکرد.

[ MOONLESS NIGHT ] Where stories live. Discover now