4

78 13 0
                                    

- تنها شبه مهتابیم ببار...بعد از طوفان قرص ماه میاد...ببار من پیشت میمونم تا طلوع خورشید آسمون صاف!

""""

- لونا...لونا من پسرمو از همسره خون خواره شما سالم میخوااام!!...شمارو به پرستشگاهتون قسم فقط بهم بدینش اون بی تقصیرههه!

- خانم آروم باشید لطفا!...همسره من مالک این سرزمینه حدتون رو نشکنید!..

زن به زانو افتاد و نفس های پر حرفش روی سنگهایی که روزی قدم گاهش بود پخش میشد..

- ازتون خواهش میکنم..

- پسرتون جاش امنه بهتون قول میدم سالم ببینیدش!...الفا اجازه ی خروج به مشکوکین نمیده!...میتونید چند روزی مهمان باشید...بقیه بیرون!!

نگاهشو از زن برداشت و راهشو از راهروی بی انتهای قلعه ی سنگی گرفت بلکه به کارهای رها شده برسه وقتی که بهش نیاز داره..

- جیمینا؟!
- پدر جان!!

ندیمه ها تک تک دورش پروانه وار میچرخیدن..
گویا روی ابرا راه میرفت و هیچ تعادلی روی قدم هایی که روی رد قدم های همسرش بود ، نداشت..
کم کم نوبت خم شدن و یکی شدن با این خاک ها و خاطرات بود..

جلوی پای مرد تا نیمه به تعظیم امد که توسط مرد جلوش گرفته شد و به حالت قبل برگشت.
مچ دستش بین دستای چروک افتاده ی مرد قرار گرفته بود و لبخند مینگچوی چیزی نبود که لبخند به لبای پژمردش نیاره..

- نور این قصر!...چی به چشمای نورانیت اومده..

با قرار گرفتن لبای مرد روی مچش نگاهشو به پایین سر داد و دوباره همون امگای لوس خانواده ی جئون شد!.

همونی که عاشق توجه بود..
عاشق نگاه های تحسین برانگیز جئون بزرگ! و دلربایب های جئون کوچک بود..

- پ.پدر جان..چقدر زود رسیدید..
- اومدم تا لونای این سرزمینو ببینم! اومدم تا با چشمای خودم لبخندای خورشید رو ببینم!

با قرار گرفتن دست مرد روی موهای رها شدش طاقت نداشتش با کلی تلاش شکست.
و دوباره و دوباره رنگ زمستان گرفت..
انگشتانش شاخه های ظریفی بود که با لرزش تنه ی ضعیفش به طوفان میلرزید..
روی چهره ی بی رنگش هیچی نبود جز مه و دود..
رایحه ی مرد بوی همسرشو میداد..
بوی جانگکوک رو میداد.

باری سنگین بود برای شونه هاش.
باره درد بی تسکین ، باره تنهایی از جنس بی انتهایی..

- خورشید خاموش شده..
- پس بقیه هم خاموش میشن..
- مگه برای جئون بزرگ مهمه شمعش خاموش شه؟!!

شونه های کم تحملشو که پوشیده شده با لباسای سنگین سلطنتی بود از خودش دور کرد و نگاهشو به چشمای پر از حرفهای خونین زن دوخت..

- ببرینش اتاقش من هستم!..مراقبش باشید..

با کنار رفتن لونای این قلعه ی بی نور نقابشو بار دیگر میکشید. فقط همیشه در اخر اجبار در کار بود..

[ MOONLESS NIGHT ] Where stories live. Discover now