- تنها شبه مهتابیم ببار...بعد از طوفان قرص ماه میاد...ببار من پیشت میمونم تا طلوع خورشید آسمون صاف!
""""
- لونا...لونا من پسرمو از همسره خون خواره شما سالم میخوااام!!...شمارو به پرستشگاهتون قسم فقط بهم بدینش اون بی تقصیرههه!
- خانم آروم باشید لطفا!...همسره من مالک این سرزمینه حدتون رو نشکنید!..
زن به زانو افتاد و نفس های پر حرفش روی سنگهایی که روزی قدم گاهش بود پخش میشد..
- ازتون خواهش میکنم..
- پسرتون جاش امنه بهتون قول میدم سالم ببینیدش!...الفا اجازه ی خروج به مشکوکین نمیده!...میتونید چند روزی مهمان باشید...بقیه بیرون!!نگاهشو از زن برداشت و راهشو از راهروی بی انتهای قلعه ی سنگی گرفت بلکه به کارهای رها شده برسه وقتی که بهش نیاز داره..
- جیمینا؟!
- پدر جان!!ندیمه ها تک تک دورش پروانه وار میچرخیدن..
گویا روی ابرا راه میرفت و هیچ تعادلی روی قدم هایی که روی رد قدم های همسرش بود ، نداشت..
کم کم نوبت خم شدن و یکی شدن با این خاک ها و خاطرات بود..جلوی پای مرد تا نیمه به تعظیم امد که توسط مرد جلوش گرفته شد و به حالت قبل برگشت.
مچ دستش بین دستای چروک افتاده ی مرد قرار گرفته بود و لبخند مینگچوی چیزی نبود که لبخند به لبای پژمردش نیاره..- نور این قصر!...چی به چشمای نورانیت اومده..
با قرار گرفتن لبای مرد روی مچش نگاهشو به پایین سر داد و دوباره همون امگای لوس خانواده ی جئون شد!.
همونی که عاشق توجه بود..
عاشق نگاه های تحسین برانگیز جئون بزرگ! و دلربایب های جئون کوچک بود..- پ.پدر جان..چقدر زود رسیدید..
- اومدم تا لونای این سرزمینو ببینم! اومدم تا با چشمای خودم لبخندای خورشید رو ببینم!با قرار گرفتن دست مرد روی موهای رها شدش طاقت نداشتش با کلی تلاش شکست.
و دوباره و دوباره رنگ زمستان گرفت..
انگشتانش شاخه های ظریفی بود که با لرزش تنه ی ضعیفش به طوفان میلرزید..
روی چهره ی بی رنگش هیچی نبود جز مه و دود..
رایحه ی مرد بوی همسرشو میداد..
بوی جانگکوک رو میداد.باری سنگین بود برای شونه هاش.
باره درد بی تسکین ، باره تنهایی از جنس بی انتهایی..
- خورشید خاموش شده..
- پس بقیه هم خاموش میشن..
- مگه برای جئون بزرگ مهمه شمعش خاموش شه؟!!شونه های کم تحملشو که پوشیده شده با لباسای سنگین سلطنتی بود از خودش دور کرد و نگاهشو به چشمای پر از حرفهای خونین زن دوخت..
- ببرینش اتاقش من هستم!..مراقبش باشید..
با کنار رفتن لونای این قلعه ی بی نور نقابشو بار دیگر میکشید. فقط همیشه در اخر اجبار در کار بود..
![](https://img.wattpad.com/cover/365440428-288-k721182.jpg)
BINABASA MO ANG
[ MOONLESS NIGHT ]
Werewolfشبی بی ماه! ___________________________ kookmin , namgi , kookgi omegavers , history , love story , mpreg , Happy end ____________________________ روزی روزگاری در یک شبه بی ماه و بی مهتاب تنها شد.. تنها ماند و تنها خواهد ماند! حتی اگر تو کنارم باشی...