درمانگر با جمع کردن وسایلش آروم از اتاق خارج شد و اون دوبرادر رو در حاله ی احساسات گم شدشون تنهاگذاشت.
..
جانگکوک مچ دستاشو آروم رها کرد و با پاک کردن گونش با کتفش و پاک کردن اشکاش از روش بلند شد و کنارش نشست.
هنوز بی حس دراز کشیده بود..انگار نه انگار تازه یه عمارت با صداش میلزید.
- آب..
- آب؟..آب!از روی تخت پایین پرید و از پا تختی کناری ریخت و با گرفتن زیره سرش آروم بهش میداد..
فنجان رو کنار گذاشت..- مثل پسر بچه ها بهونه گیر شدی یا وابسته؟!
- تنها..لبخند نه چندان خوب به لباش نشسته بود طوری که هیچ جوره پاک نمیشد..
- تنهایی فقط مرحلهای از زندگیه مرده جوان..
پلکاشو به هم میفشورد و به تصویر محو پشتش خیره میشد..
به اون موجهای بی هوا
به اون کهکشان بی انتها
به اون گلبرگ پر احساس
به سمتش چرخید..- هرکسی با داشتن داستانه زیبایی به عاشقانه ی شما و لونا..چرا باید حرف از تنهایی بزنه..
- سرنوشت بی رحمه ، اونقدر بی رحم که طاقت د..دیدن عشق مارو ن.نداره!ناخوداگاه سرش پایین افتاد . جوری سرش سنگین میشد انگار که دریای شوری درونش داشت که جویباری نداشت..
سعی میکرد با گرفتن دسته پادشاه حداقل همدردی کنه..
لعنت به سرنوشت! لعنت به تلخی!- دستو پام بستس ، فقط در حرکتم..فقط بی مقصد ادامه میدم..
- سرورم..
- با دستای خودم میرمو کشیده میشم ولی ادامه میدم ، چون این تقدیره نفرین شده ی منه..نفسی گرفت و با عقب روندن چشمه های جوشیده شده شروع به نوازش کف دست خراش برداشته ی دونسنگش کرد.
- حداقل تو ، طبیب مین ، این مردم..ساحل آرامش لحظه ایی منید..
- ه.هیونگ..هیج وقت جرئتش رو نداشت..
ترس از دست دادن این یکی هم بدجور بدلش بود..
ولی گفتش ، هر چقدرآروم و زمزمه وار..- ازم بترس و بهم تکیه نکن..خودم به اندازه ی کافی سستم..
انگشتاشو باهاش قفل کرد و نگاهشو از قطرهی خون کناره تخت به چشمای مبهوتش داد..
خودشم بی باوربود که کی و چطور به اینجا رسید و اینگونه شد!- ولی دور نشو ، بزار بهت تکیه کنم..
- به تک جانم قسم که تا پای جان پای این تاج و تخت خواهم ماند!""""
شهر جوری در شوق و غم غرق بود گویا وسط بهار باران بود!
قصر غرق در رنگ و ذوق و تهی از شور و شادی،،
تضادی بی مانند..شعله ی بزرگ وسط منقل فلزی زرکاری شده به تاراج میرفت و با سرخیش اشک به اشک با قصر همراه بود..
اون شعله ی زیبای ازدواج بود که حالا بر دَفِ درد میرقصید..هیچ کدومشون جرئت دل کندن نداشتن و آینه این لحظات طولانی رو درون خودش ثبت میکرد..
لونایی که هر روز بدتر از دیروز بی رنگ و بی روح میشد ،امروز لبخند میزد و از پشت پادشاه به هیبت مرد درون آینه خیره بود..
هانبوک سلطنتی سرخ و طلایی فقط لایق خودش بود..
هانبوک سرخ زیبای لعنتی..
اون پارچه ی خاصه بی رحم..- دیدمش..با لباسایی براندازه شما سرورم..زیبا و جوان.
- ولی این زمین بی روح گلی داشت..[ فلش بک
در اتاق بزرگ آروم توسط محافظین دور باز شد..
- وقت بخیر لونای من..
- بیا داخل درمانگر.آروم در بسته شد.
از لباسهای حریر لونا و تخت بهم ریخته گونه هاش گل انداخت..
آلفا رو دیده بود ولی ازون چهره ی شمشیر خورده هیچی مشخص نبود..حسرت کوچکی ته دلش نشسته بود ،
این چند وقت انقدر درگیره کارای عقب افتادش بود که دوبار آهنگره محبوبش رو دیده بود..- صدام کرده بودید..
- اره ، برای آلفا آرامبخش میخواستم و..داروهامم دیگه نفرست..- براتون میارم آرامبخش رو ولی..اگر نفرستم حالتون بد میشه
- تو خیلی مهربونی عزیزم..ولی من حالم خوبه.
خودش و همه میدونستن نفسهای گرمش روبه شمارش بود.
- یونگی شی..میتونم ازت به درخواست کوچولو داشته باشم..
- امر بفرمایید سرورم!قدم به قدم نزدیکش شد و دستای مشت شدشو بین دستای سردش گرفت..
اون لبخند به اون چشمای پر دلشوره لبخندی از جنس چی بود که ارامشی وحشتناک پشتش بود..- اگر سرنوشت ما بی رحم بود ، اگر رابطه ی منو الفا باب میل دنیا نبود..
- تو مهربون بود..اینجور نگام نکن عزیزم..
سرش پایین افتاد تا اون قطرات لعنتی جلوی پسرک راه نسازن..
- به کی بسپارمش؟! ، کی براش درسته؟!..
با کشیده شدن دستاش یونگی از میون دستاش اشکاش شدت گرفت و به لبهی تخت دست گرفت.
بلخره رسید..
اونروزی که ازش فرار میکرد..
همه چیز پشت سرش مثل یک خواب دور، مثل یک رویا محو میشد..
دربار درون شلعه ی قلب یونگی در دید رس بود..- کی ب.براش مهمه؟!!..میکشنش!!..همونطور که ولیعهدمو کشتن! همونطور که منو از راه برداشتن!
- ن.نمیشه..نمیشه..
قطعا نمیشد..جواب آهنگرش رو چی میداد؟! اون الفا قلبش از آهن نبود..اونم مثله یونگی درد میکشید..
از پا در میومد..
جواب خودش رو چی؟! توی اینه باید با آغوش پادشاه نگاه میکرد یا به آغوش محبوبش..
آینه خونی و شکسته بود..- یونگی..ف.فکردی برام راحتههه!..
ولی اون رفته بود..
اتاق پر از ندیمه های بی خبر..""
از همه دور میشوم ، نقطهٔ کور میشوم
زنده به گور میشوم ؛ باز مقابلم تویی .

STAI LEGGENDO
[ MOONLESS NIGHT ]
Lupi mannariشبی بی ماه! ___________________________ kookmin , namgi , kookgi omegavers , history , love story , mpreg , Happy end ____________________________ روزی روزگاری در یک شبه بی ماه و بی مهتاب تنها شد.. تنها ماند و تنها خواهد ماند! حتی اگر تو کنارم باشی...