.خوابگاه پادشاه.
در حالی نبود که متوجه اشکهاش بشه..
متوجه نفسش بشه ، یا حتی فریادش.فقط باید تمومش میکرد و اون روتختی سفید رنگ رو بیرون پرت میکرد..
تن بی رمقه امگا نمدار از اشک و کام روی تخته طلایی رنگ پادشاه افتاده بود و بی پلک زدن اشک میریخت..
راه خودشون رو خوب بلد بودن اون اشکای لعنتی و قلتان پایین میومدن..درسته نمیخواست پلکاشو فاصله بده..
درسته نمیخواست این زنده بودن بی زندگی رو..
درسته بی نفس و دست در دسته سکوت و سرنوشت گذاشته بود..ولی این بی نقابی پادشاه چی بود که با هر لرزش تنه تاریکش روی تنه خودش قلبش میلرزید..
میترسید..مگه ازین بدترم میشد؟!
آتش کوره سرد بود ، قصر بی نور و پادشاهی در کار نبود..
ملکه ایی در کار نبود..
ولیعهدی در کار نبود..خورشیدی نبود و موج زندگی خیلی وقت بود توی قلبش آروم شده بود..
با پرت شدن پایین تنش گوشه ی تخت صدای جیغش بلند شد ولی کی اهمیت میداد؟ کی به دردش اهمیت میداد؟ کی به امشب اهمیت میداد..
با لیز خوردن از روی تخت و پرت شدن ملحفه ی سفیدی که از توی تاریکی و مهتاب هم میشد مرطوب بودنشو دید ، دستشو روی دهنش فشار داد و آروم ملحفه رو از روی تخت کشید تا روی تنه دردمندش بپیچه..
- د.داارم دیوونه میشم!...هق..کاش گریه نمیکردی!...کاش نمیزاشتییی!..
از روی سنگهای سرد و مرمری بلند شد و با گرفتن ستونه تخت لنگ لنگان دوره تخت زد..
- ب.ببین..از ملکه بودن رسیدم..هق..رسیدم به چی..
دستشو روی موهای نمدار مرد کشید و به کتفه لرزونش تکیه زد..
- ج.جایی که...هق..شما هم..منو پس میزنی؟!
دستاشو از روی چشماش برداشت و دور کمره ملکش پیچید، تنشو روی پای خودش نشوند و چشمای خیسشو به گردن داغ امگا کشید..
بوی رز سرخ آشنایی نبود..
بوی غریبی و تنهایی..بوی یک تیره زهری که باید تا اخره عمره نفرین شدش میکشید میومد..
درمانگری نبود..فقط ملکه بود که برای آرامش قلب تنهای همسره شکستش بین اشکای خودش موهای نمدارشو میبوسید و هق هق های بی رحمشو به دوش میکشید..
(*حسین پناهی میگه:
کودکی ام را دوست داشتم
روزهایی که به جای دلم
سر زانوهایم زخمی بود…؛)"""
..صبح زود..
اینجور نبود که حس نکنه بلند شدنشو..
ولی زیادی برای دیدن دوباره اون تیله های خاموش ضعیف بود.
ضعیف؟!
YOU ARE READING
[ MOONLESS NIGHT ]
Werewolfشبی بی ماه! ___________________________ kookmin , namgi , kookgi omegavers , history , love story , mpreg , Happy end ____________________________ روزی روزگاری در یک شبه بی ماه و بی مهتاب تنها شد.. تنها ماند و تنها خواهد ماند! حتی اگر تو کنارم باشی...