6

42 13 0
                                    

- تو برام لبخندی ، برام روح و بهاری..

کاش توی حس و حال دیشب گم میشدن و امروز باهم به سرزمین رویاها سفر میکردن..

..

از پشت پرده ی ساتن و بی نقص زرین کار شده تنها چیزی که بین بغض و تیله های شب طورش میچرخید هیبت آلفا و بوسه های گاه بی گاهش روی مچ ظریف لونا بود که بین زمزمه های عاشقانشون گم شده بود.
کاش کبوتر گم شدش روزی به سمتش پرواز میکرد،
مگر بارون و رعد نیست؟! پس چرا نمیاد تابشه ارامش؟!

چرا نمیاد بشه محتاجش..

..

- هیش..آروم آروم!..به مامان تکیه بده.
- اه!..ن..نمیتونم...

دوباره دراز کشید..

صدای کوتاه همراه زوزه ی دردناکش گم میشد.
نبض و نفس یاریش نمیکردن و درد روحش افزون بر اونها بود..

..اگر از جاتون تکون نخورید بدنتون کم کم به خواب میره..تلاشتون رو بکنید نگران نباشید ما اینجاییم.

درمانگرهای زیادی بینشون رو احاطه کردن بودن و از فرومون های دردناک و سنگین الفا گاهی به عقب میرفتن..

- ن.نمی‌تونم خم شم..
..بلندش کنید!

دو بتای درشت هیکل نزدیک تخت شدن و یکی کناره تخت و دیگری اون سمت روی تشک قرار گرفت.
تند تند میدمید گویا هوایی توی فضا جریان نداشت..
با جدا شدن کمرش از روی تشک صدای تق تق استخوناش بلند شد ، دردناک نبود ولی با خم شدن کمرش و کنار رفتن باند از روی زخم سر باز فریادش بلند شد..

- ولش کنیدد!..چند روز دیگه لطفا!..هنوز درد دارهه!
..نمیشه خانم جان..این دستوره آلفاس.

درمانگر جلوی مرد که بزور و تکیه به دو بتا روی تخت نشسته بود ایستاد..

دستشو روی پارچه ی رنگ گرفته کشید و با حس نمش از کارش منصرف شد.

..درازش بدید...خیلی تکون میخوری به خودت اسیب زدی.

دستاشو با پارچه ی نمداری پاک کرد و کنارش روی تخت نشست و پارچه ی خونی رو باز کرد.

- م.میشه ص.صداش بزنید..
..آلفارو؟!..البته که میشه چون باید بیاد فرومون های شمارو کنترل کنه تا ما کارمون رو انجام بدیم.
- ببخشید..
..این کاره منه ولی گرگ شما مشکلش درده جسمی نیست..
- ااهه!!

دوباره دستمال خیس از مواد رو روی زخم ورم کرده کشید و بی توجه به بی قراری هاش بازهم میکشید.

..برید بیرون فقط شما بمونید!..
- ااهه!!..اااه!
- اینجا چه خبره؟!!

موهای نمدار از اشک  و پارچه ی زیر تنش خیس از سرخی خون شده بود. بتاهایی که دستو پاهاشو قفل کرده بودن با حالی دگرگون بزور توی اتاق نفس میکشیدن.

..لونا نزدیک نیاین!!...جو اتاق خفقناکه!

ولی اونا که نمیدونستن باور اشکاش دور گردون چی میچرخید.
جونی توی تنش نداشت ولی برای رد کردن درمانگر و دویدن توی شهر به دنبالش تمام دردهای دنیا پوچ میشد.
حتی الان که با سینه ی شکافته شدش و صورتی زخمی روی تخت میخزید ولی نمیتونست از بینشون رد شه و فرار کنه تا به سرچشمه ی آرامشش برسه..
چرا نمیفهن این دواها روش بی تاثیره.

با دیدن جیمین که حلقه ی اشک مزاحم بین تیله هاش مچیرخید و ناباورانه دستشو روی دهنش گذاشته بود توسط درمانگر ها بیرون هلش داد و درو بست..

سمت تخت دوید و با کنار زدن بتا ها کنارش روی تخت نشست و خودش دستاشو گرفت که بتاها مشتاق از اتاق بیرون زدن.

فرومون های سلطه گر جانگکوک مثل آب بر خاکستر آتش گرفته ی نامجون ریخته شد و کم کم از بی قراری های گرگ زخمی کم میشد..

- مرد نگا من کن!!..به خودت بیا!..هیونگ اینجاست و هیچ وقت دیگه تنهات نمیزاره..تورو به نگینم قسم تو روحمو نشکون لعنتیی!

زیر چشمی با صورتی سرخ از درد و فشار به تیله های غرق شده ی بالا سرش نگاه میکرد.
با فشار محکم بسته شدن پارچه یکدفعه کمرش از تخت فاصله گرفت و چندین قطره اشک از کناره ی چشماش روی صورتش چکید. بعلاوه ی چند اشکه داغه و غریبه ی روی سینش..
درمانگر با جمع کردن وسایلش آروم از اتاق خارج شد و اون دوبرادر رو در حاله ی احساسات گم شدشون تنهاگذاشت..







اشک‌هارا پشت لبخندی مخفی
میکنیم که
خیلی درد می‌کند،
و هیچکس نمیفهمد!مارا
درد همین نفهمیدن می‌کشد؛
نه زخمها
-شاملو‌

[ MOONLESS NIGHT ] Donde viven las historias. Descúbrelo ahora