یاد آوری گذشته خیلی سخته

165 17 6
                                    

لیسا بعد از چهار روز از بیمارستان مرخص شد و کاملا حالش خوبه اما بخاطر بی نظمی که ایجاد کردن یه هفته اجازه ندارن برن دانشگاه و حالا هم نشستن و هر کدوم شون سرگرم کار خودشونه لیسا داره با مبایلش ور میره جنی گیم بازی میکنه جیسو کتاب میخونه رزی هم مثل همیشه یه انیمیشن میبینه و چیپس و شکلات میخوره

رزی: من حوصله ام سررفته
جنی: خب زیرشو کم کن
رزی: تو یکی دهنتو ببند که بوی دهنت تموم خونه رو گرفته خفه مون کرد
جنی: به اندازه بوی ترشیده گی تو نیست
رزی: وای عزیزم یادم رفته بود که خودت دوست پسرات صف بستن
جنی: خب دگه......
جیسو: بسه دگه دیوونم کردین خیر سرم داشتم کتاب میخوندم
جیسو: لیسا پاشو بریم
لیسا: کجا؟
جیسو: نمیدونم یه جایی بریم دگه مثلا خرید
جنی: شهربازی
رزی: رستورانت
لیسا: خب اول میریم خرید بعد میریم رستورانت یه چیزی میخوریم و آخر شب هم میریم شهربازی اوکیه؟
جیسو: آفرین بر عقلت که یه جایی به درد خورد
لیسا: عقل من همیشه به درد میخوره شما ارزششو نمیدونین
جنی: بروبابا جمع کن خودتو مگه ما تورو ندیدیم
لیسا: حالا تو چرا اینقد حرص میخوری پیشی جوون
جیسو: باز بچه شدین برین آماده شین دگه که بریم
رزی: اینا چیوقت بزرگ شدن که بچه شن
جیسو: خوبه خودت هم تا چند لحظه پیش حال اینارو داشتی
رزی: باشه بابا حالا بریم دگه من گشنمه
لیسا: کارد بخوره تو اون شیکمت
جیسو: برین یه تیپ پسر کش بزنین که غوغا کنیم 😉
همه باهم خندیدن و گفتن: اوکی

🤎🤍❤🧡💙💚💛💝💜♥💖💚💛💚♥💜💝❤🤍🤎🤍💓❤💚💙💛🧡
• جنی •

داشتم آماده میشدم و تو افکار خودم غرق بودم که رزی اومد داخل و گفت: پاشو دگه چرا تو هیچوقت زود آماده نمیشی باید یکی بیاد تورو بزور ببره
_خط چشمم کج میشه بیا درستش کن
رزی: اوکی بیا اینور
بعد از اینکه یه خط چشم خوشکل بهم کشید خودمو تو آیینه دیدم چشمهای گربه ایم حالا خیلی تو چشم بود
رزی: بیا این رژ هم بهت بزنم خیلی خوشکل میشی
به دستش نگاه کردم یه رژ قرمز دستش بود بعد از اینکه رژ هم بهم زد هردومون از اتاق خارج شدیم که دیدم جیسو و لیسا آماده ان
لیسا با صدای بلند: می می
می می: بفرمایید خانوم
لیسا: ما شام نمیاییم هرکسی هم با خونه تماس گرفت بگو من نیستم و فردا تماس بگیره آقای لی هم که اومد یه پرونده رو میزمه بهش بده خودش میدونه چیکار کنه و متوجه باش غیر خودت کسی به اتاقم نره
می می: چشم خانوم
لیسا: بریم
می می یه زن 40 ساله یی که خیلی وقته که اینجا کار میکنه و زندگی میکنه حتی قبل از اینکه لیسا به دنیا بیاد اینجا بوده لیسا پیش خودش بزرگ شده خیلی زن صادقیه و ما خیلی دوستش داریم شوهرش و پسرش وقتی خونشون آتیش میگیره میمیرن و خودش زنده میمونه
لیسا: امروز من ماشینمو میارم
رزی: وای نه من هنوز خیلی آرزوها دارم نمیخوام بمیرم
لیسا: خفه میشی یا خفه ات کنم
رزی: گزینه سوم
لیسا:احمق از تصادف خودت هنوز یه هفته نگذشته
جیسو با عصبانیت: من از دست شماها دیوونه شدم بابا یه لحظه اگه ساکت شین چی میشه هاان؟
رو به لیسا گفت: پاشو بریم دگه با ماشین تو میریم اما آهسته میری
لیسا چشم چرخاند و گفت: باشهههههه

~Valley of happiness~Where stories live. Discover now