جنی با بغض: ولی بدجوری تحقیر شدم از فردا همش تو دانشگاه بخاطر این موضوع اذیتم میکنن مگه من چیکارش کردم تقصیر منه که بابا ولش کرده رفته من چه گناهی دارم فکر میکنه همه چی پوله من محبت میخوام محبت مادری همش همین بوده از وقتی یادم میاد فقط سرزنشم میکنه حتی یه بار بهم دخترم نگفته میدونی چقد آرزو به دل موندم
واقعا دلم براش میسوزه درکش میکنم اضافی بودن چقد سخته
همه مون بغض کرده بودیم حتی لیسا میدونم هر کسی تو گذشته خودش غرق شده بود
رزی: درکت میکنم منم یه روی خوش از مامانم ندیدم همش باعث ناراحتیم میشد حالا هم همینطوره از دست هرزه گی هاش سرمو بلند گرفته نمیتونم همه میگن دختر همون آدمه
جنی: ولی تو اینجوری مثل من تحقیر نشدی شدی هاا؟
رزی: ولی یادته تو مدرسه چقد اذیتم میکردن اگه لیسا نبود من دووم نمیاوردم اون بود که ازم محافظت کرد _بچه ها با یادآوری گذشته فقط جگرخون میشیم بیایین خوش باشیم چرا اینجوری میکنین هرکدوم مون یه غمی داریم دلیل نمیشه همش مثل افسرده ها گریه کنیم همین که همو داریم کافیست
میون: ببخشید ولی من کنجکاو شدم آخه من چیزی نمیدونم راستش منم عضو این اکیپم و دوست تونم میشه به منم بگید؟
همه مون یه نگاه به هم انداختیم خوب حق داشت بیچاره چشمم به لیسا افتاد با چشماش داشت التماس میکرد منظورشو گرفتم یعنی در اون مورد چیزی نگم چشمهامو روی هم گذاشتم که یعنی باشه لیسا یه نفس آسوده کشید
_خوب راستش ما هر کدوممون داستان خودمونو داریم هر کی گذشته خودشو بگه اوکی؟
جنی: باشه
رزی: اوکی
لیسا حرفی نزد فقط به یه نقطه خیره شده بود درکش میکنم گذشته اون از همه مون بدتره
_خوب من کیم جیسو یگانه فرزند خانواده کیم ولی هیچوقت مامان و بابام همو دوست نداشتن به اجبار بابا بزرگم ازدواج کردن و من به دنیا اومدم ولی هیچوقت منو دوست نداشتن میگفتن تو باعث بدبختی مایی ولی من هیچوقت نفهمیدم چرا اینجوری میگن آخه من چه گناهی داشتم بعد از این که بابابزرگم ارث شونو بهشون دادن از هم جدا شدن و ازدواج کردن من زنده گی با بابامو انتخاب کردم درسته از زنش بدم میومد اونم همینجوری بود همش اذیتم میکرد ولی من اونقدرا هم دختری معصوم و سربه زیری نبودم جوابشو میدادم مامانمو بیشتر از بابام دوست داشتم ولی از شوهرش میترسیدم یجوری بود چشمهاش بهم اونقدرا هم پاک نبود وقتی 11 سالم بود بابام گفت واست تو سئول یه خونه خریدم برو و اونجا زنده گی کن گفتم خونه من اینجاست چرا برم میدونین چی گفت گفت عشقم دوست نداره تو توی این خونه باشی من دختری لوسی نبودم و از هیچی نمیترسیدم قبول کردم و اومدم مامانم وقتی فهمید که بابام واسم خونه خریده برای اینکه ازش کم به حساب نیاد واسم یه ماشین خرید مدل بالا ترین ماشین سال رو باید صبر میکردم بزرگ شم بعد ازش استفاده کنم ولی اون نمیدونست من از وسایل نقلیه میترسم چون پیشم نبود که بدونه فقط ماه به ماه پول تو کارتم واریز میکرد منم بهش از ترسم چیزی نگفتم فقط تشکری کردم مامان و بابام هر ماه بهم پول واریز میکردن و من زنده گی مو میکردم زنده گی مستقل اونم واسه یه بچه 11 ساله خیلی سخته ولی من عادت کردم دوسال و همونجوری زنده گی میکردم ولی وقتی 13 سالم بود به دلایلی اومدم خونه لیسا و همه مون با هم زنده گی کردیم حتی رشته مونو هم مثل هم انتخاب کردیم همین
میون: باورم نمیشه خدایی خیلی سختی کشیدی اما خیلی دختری قویی هستی من بهت افتخار میکنم باعث افتخارمه دوستی مثل تو دارم
_مرسی عزیزم اینو یادت باشه ما خواهر های همیم
میون لبخندی زد و گفت: اوکی
چند لحظه سکوت همه جارو گرفت که رزی شروع کرد به حرف زدن
رزی: خب رزان پارک یا هم پارک چه یونگم ولی همه بهم رزی میگن مامانم کره ای بابام نیوزلندیه وقتی 6 سالم بود بابام به قتل رسید بابام مردی ثروتمندی بود این آخرا تغییر کرده بود بعدا فهمیدیم که به دست طلبکاراش به قتل رسیده شرکتش ورشکست شد مامانم هم که وضعیت رو قرمز دید منو گرفت و فرار کرد و رفت به استرالیا چهار سال و اونجا بودیم مامانم زحمت کشید و کار کرد تا تبدیل به یکی از اشخاص پولدار و سرشناس کره شد ولی منو اصلا دوست نداشت بخاطر اینکه بابام هیچ چیزی از ورشکستی شرکت بهش نگفته بود و مامانم بعد از مرگش خیلی اذیت شد ولی دلیل رفتارش با منو نمیدونم همش باهام بد رویه میکنه هر روز با یکیه یه هرزه که بابام ازش متنفر بود میدونم واسه این که بابامو برنجونه این کارا رو میکنه وقتی 10 سالم بود اومدیم کره من وقتی رفتم مدرسه با لیسا و جنی و جیسو آشنا شدم و 13 سالم که شد اومدم خونه لیسا هیچوقت محبت مادری ندیدم همین
میون: تسلیت میکنم بخاطر بابات
رزی: سلامت باشی
میون: خب جنی و لیسا شما نمیگین
جنی: اوو باشه میگم منم کیم جنی خواهر و برادری ندارم مامانم یکی از اشخاص ثروتمند کره است از وقتی یادم میاد بابایی بالا سرم نبود مامانم هیچوقت چیزی راجع به بابام نمیگه تنها چیزی که از بابام میدونم اینه که ولمون کرده رفته نه عکسی ازش دارم نه اسمی هیچی مامانم اوایل رفتارش باهام خوب بود ولی نمیدونم چرا کم کم باهام بد شد منم وقتی میدیدم باهام بدی میکنه به حرفاش گوش نمیدادم شب ها به بهانه پارتی از خونه بیرون میشدم و میرفتم خونه لیسا یا هم جیسو همیشه رفتارش باهام همینه فقط وقتی پول لازم داشته باشم بهش زنگ میزنم خودش همینجوری خواسته من فقط بدی ازش دیدم جلو چشمهای من با مردا میخوابید برام خیلی سخت بود ولی جایی هم نداشتم تا اینکه جیسو گفت بیا خونه من منم تنهام رفتم پیشش و بعدا هم اومدیم خونه لیسا و تا حالا با همیم
میون: واقعا چه گذشته هایی سختی دارین
لیسا: از وقتی به دنیا اومدم با ناز بزرگ شدم مامان و بابام خیلی دوستم داشتن منم خیلی دوستشون داشتم ولی روزای خوش ما تا وقتی بود که مامانم زنده بود 8 سالم بود که مامانمو جلوی چشمهای خودم از دست دادم تا یه سال حرف نمیزدم چون خیلی واسم سخت بود مادرمو جلو چشمهام بهش تجاوز کردن به بی رحمانه ترین شکل کشتنش از بابام متنفر شدم چون همش به خاطر اون بود مامانم هر چی بهش گفت تو کارای سیاست نرو خطر داره قبول نکرد اونا هم با مامانم اونجوری کردن ولی کاش همین بود شاید باهاش کنار می اومدم سه ماه بعد از فوت مامانم بابام دست یه زن و گرفت و آورد و گفت این مامان جدیدته فکر میکرد من احمقم و خر میشم ولی من شروع کردم به جیغ و داد کشیدن و فحش دادن بابام واسه اولین بار دست روم بلند کرد بهم سیلی زد باورم نمیشد شوکه شدم گفت ازین به بعد سوزی مامانته بهش میگی مامان ولی من لجبازتر از این حرفا بودم بهشون میگفتم مرتیکه و زنیکه خیلی عصبی میشدن ولی واسم اهمیتی نداشت باشگاه هم میرفتم چون به ورزش علاقه داشتم کمربند مشکی تکواندو گرفتم و خیلی مدال های دگه تنها خوشحالی من ورزش بود وقتی ورزش میکردم احساس خالی بودن میکردم همه چی عادی پیش میرفت تا اینکه کم کم دیدم بابام شونه هاش خمیده شده خیلی لاغر شده بود بعد کمی جستجو فهمیدم شرکتش رو به نابودیه وضعیتش خوب نبود تا یه روز که داشتم تیلو میدیدم با یه مرد اومد خونه و اون مرد بهم یه جوری نگاه میکرد از نگاهش اصلاخوشم نمیاومد خواستم برم اتاقم که بابام گفت نرو بشین باهات کار دارم باورم نمیشد بابام منو به اون آدم فروخته در بدل شرکتش همونجا بود که کنترلم و ازدست و دادم و هر چی دم دستم بود و شکستم وقتی عصبانی میشدم کسی جلومو گرفته نمیتونست اون مرده گفت قرارمون این بود که من بیام و ببرمش نه اینکه شاهد جیغ و دادش باشم بابام هم که عصبانی شده بود با اون مرده دعوا کرد اون مرده با اسلحه به نامادریم شلیک کرد بابام به اون مرده و بادیگارد های اون مرد هم به بابام شلیک کردن همین شد که هر سه شون مردن من خیلی وقتو توی شوک بودم ولی وقتی به خودم اومدم تنها شده بودم همه دارایی پدرم به من رسیده بود وکیل بابام شرکتو از ورشکستگی نجات داد من توی سن 13 تنها شدم ولی از برکت شوگا هیونگ و دخترا دوباره خوب شدم و سر پای خودم وایستادم بعد از اون اتفاق اسممو تغییر دادم احساس خوبی به اسمم نداشتم اسممو از پرانپریا به لالیسا تغییر دادم ولی همه بهم لیسا میگن بعد از اون اتفاق از مردا متنفر شدم همین داستان زنده گی من همین بود
میون: بمیرم برات چقد سختی کشیدی خیلی ناراحت شدم همهتون خیلی سختی کشیدین ولی همیشه جوری لبخند میزنین و خوشحال نشون میدین که انسان باورش نمیشه شما چنین گذشته یی دارین برام باعث افتخاره دوستای مثل شما دارم امیدوارم که یه روزی کسی پیدا بشه که همه زخماتونو درمان کنه
_مرسی عزیزم انشاالله خودت هم خوشبخت شی با جیهوپ
میون: خواهش میکنم عزیزم خیلی ممنون
دخترا هم بهش آرزوی خوشبختی کردن و تشکر کردن
جنی: خب بچه ها بریم بخوابیم فردا دانشگاه دیر میرسیم میون تو هم فردا دانشگاه میری؟
میون: آره منم از فردا باهاتون میرم
رزی: خیلی عالی میشه پنج نفره باهم بریم بیایین فردا تیپ مشکی و خفن بزنیم اوکی؟
همه موافقت شونو اعلام کردن بعد هم همه مون رفتیم بخوابیم(های دوستان من اومدم بخاطر تاخیر معذرت میخوام اینم یه پارت تقریبا طولانی یه پارت دگه هم امروز آپ میکنم لطفا حمایت کنید دارم ناامید میشم کم کم و ها اگه سوالی داشتین راجع به داستان میتونین بپرسین جواب میدم راستی یادم رفته بود عکس میون رو بزارم تو این پارت میزارم )
ستاره رو رنگی کن قشنگم ♡
YOU ARE READING
~Valley of happiness~
Fantasyاسم فیک: دره خوشبختی( valley of happiness) ژانر: عاشقانه، دانشگاهی این فیک در مورد دو اکیپ هست که سر یه اتفاقی باهم تو لج میفتن و بدتر از همه تو یه دانشگاهن همش حرص همو درمیارن هر بلایی سر همدیگه میارن اما کی میدونه که این دعوا ها آغاز خوشبختیه یا...