دو باند
دو رئیس
دو متحد
دو شخصیت
دو انسان
دو احساس
یکی تنفر
و دیگری عشق...سه هفته از آخرین عملیاتشون گذشته بود و هیچ خبری از اندر باس که اونجا مونده بود -در واقع اسیر شده بود- نداشتن
دیگه داشتن نگران میشدن
-دن ،مطمعنید نیازی نیست نیرو بفرستیم؟
-بهم اعتماد کن ،اون خوب میتونه از پسش بر بیاد ،یادت رفته؟ اون تهیونگه قبل از اینکه اندر باس باشه اون تهیونگ خودمونه ،ریلکس باش جیم
-بهتون اعتماد میکنم دن ولی اگه اتفاقی برای اندر باس بیوفته دیگه منو کنار خودتون نخواهید داشت من دیگه تحمل از دست دادن یکی دیگه رو ندارمکان سیگلره جوان بعد از پایان حرفش از اتاق خارج شد ولی به محض خروجش کاپوی سوم وارد شد
-هی یونگ جیمین چش بود؟
-اگه بدونم ... بیخیال چخبر ،نامجون چیزی نگفته؟
-نه هنوز خبری نداریم، کم کم داره نگران کننده میشه ،متحدامونم دارن نا امید میشن از برگشتش
-من به ته ایمان دارم مطمعنم برمیگرده
-منم...حالا بیا یکم به خودت توجه کنیم-به من؟
-چخبر
-از چی از کی
-بیخیال به هیونگت دروغ نگو میدونم داری تو عشقش میسوزی پسریونگی با فهمیدن موضوع سرشو پایین انداخت و با دستبندش بازی کرد و با صدای ارومی جواب داد
-هنوز همونجوره
-هنوزم بات حرف نمیزنه؟
-اوهومکاپو جلوتر رفت و یه وری روی میز نشست
-اصن چیشد که عاشقش شدی
-خودمم نمیدونم...یه سال پیش...وقتی رفتیم به اون مهمونی کذایی
-همون که ...جی..
-اره همون...اونجا دیدمش ..عادی بود ولی خیلی جذاب بود میدرخشید مثل فرشته ها ...میخواستم برم و باهاش حرف بزنم...
-که اون اتفاق افتاد نه؟
-اره اون اتفاق...
-آروم باش یونگ ولی چرا ازت متنفره-به خاطر همون اتفاق ،اون الان پیشش زندگی میکنه و اونم مث اینکه حق رو به اون داده ،به خاطر همین ازم متنفره..با اینکه جز متحدامونه ولی حتی نمیخواد ببینتم
-بدجور گیر افتادی تو دامش پسر
-اره...
-چرا سعی نمیکنی که بری به شرکتش
-رام نمیده
-از کجا میدونی
-حدس میزنم...
-بیخیال ،پشت میز نشستن و حسرت خوردن چه فایده ای داره بلند شو برو ببینش
-هیونگ اون نمیدونه من دوسش دارم..-پس برو بهش بگو باور کن اینجا نشستن هیچ چیز رو درست نمیکنه .پاشو برو بلکه تا وقتی اونجایی یه خبریم از اندر باسمون شد
یونگی نگاهی به کاپوش انداخت که داشت با لبخند نگاهش میکرد و آهی از سر ناچاری کشید
-خیلخب...
بعد از مدتی که جلوی کمد ایستاد و لباس انتخاب کرد بلخره داشت به سمت اون شرکت حرکت میکرد
استرس به جونش افتاده بود به حدی که چند بار راه رو اشتباه رفت
و حتی یک بار از جلو شرکت رد شد..
بلخره با در به دری خودش رو به آسانسور شرکت رسوند
YOU ARE READING
oneshot 👀
Fanficیک شات از دنیایی خیالی... . . . -info- status : ongoing forever :) couple : sope and anything u want writer : rashel . . . be happy while reading this story ...:)