من به زندگی برگشتم..

1K 112 21
                                    

سلام امیدوارم حال دلتون خوب باشه...
این فیک رو از مانهوایی به همین نام بازگردانی کردم..

این ورژن امگاورسه ... توضیح خاصی نمیدم چون اسپویل میشه ولی همینو بگم که امگاهای این فیک متفاوت ان....و اینجا کسی تبدیل به گرگ نمیشه ولی هرکس رایحه مخصوص خودشو داره و رنگ چشم هاشون موقع احساساتی شدنشون تغییر می‌کنه و فقط یکبار میتونن تو کل زندگیشون کسی رو مارک کنن

رنگ چشم های امگا ها آبی میشه
و رنگ چشم های آلفا ها قرمز

فکر نکنم کسی بخونه ولی خب اگه خوندین و خوشتون اومد به دوستاتون هم معرفی کنین💋




توی یک شب سرد و طوفانی زمانی که همه در خانه های گرم به سر می‌بردند جسمی ظریف و استخوانی توی میدون شهر زیر مجسمه ی الهه ماه با زانوهاش روی زمین خیس و پوشانیده از برف افتاده بود و از الهه طلب زندگی دوباره میکرد .

دستهای زمخت و استخوانی اش را بهم گره زد و بی رمق زمزمه کرد : «یه زمانی بود که ازت متنفر بودم...ولی لطفا.. »

سرفه شدید و مکررش اجازه نداد که جمله اش رو کامل کنه دستمال کثیفش رو جلوی دهانش گرفت و خون هایی که در اثر سرفه از دهانش خارج میشد را پاک کرد و بریده بریده ادامه داد :«ولی لطفا...به من یک فرصت دیگه برای زندگی بده ...»

با یاد آوری زندگیش اشک توی چشماش حلقه زد لبخندی تلخ روی لب های ترک خورده و سرخ شده از خونش نقش بست :« من خیلی ساده لوح بودم...» لبخندش زیاد ادامه پیدا نکرد و سرفه شدید تری کرد ایندفعه خون مثل فواره از دهانش بیرون پاشید این اواخر با هر سرفه اش انگاری جگرش تکه تکه میشد و درد مثل صاعقه ای توی تک تک سلول های بدنش پخش میشد ، دستمال رو دوباره روی لب هایش کشید تا آن سرخی کثیف و لزج رو از روی صورتش پاک کنه ایندفعه از روی درد زجه زد « خواهش میکنم فقط یک فرصت دیگه...دیگه اون اشتباه احمقانه رو تکرار نمیکنم»

سرفه دیگه مجال صحبت نداد با هر سرفه فقط درد بود و درد دیگه توان اینکه بتونه خودش رو روی زانو هاش نگه داره رو نداشت بدن سرد و استخوانیش محکم به پهلو روی زمین افتاد و سرش محکم به زمین برخورد کرد خون به سرعت تمام صورت یخ زده از سرمایش رو گرم کرد دیگه حتی توان زمزمه هم نداشت صدایی از ذهنش رد شد « ازش متنفرم ...من واقعا نمی خواهم این شکلی بمیرم» فقط اگه گرگش هنوز زنده بود....این اتفاق نمیفتاد....و بعد سیاهی مطلق دنیایش رو فرا گرفت...

_______________________________________

من دیگه نمیخام این شکلی بمیرم

با ترس از خواب بیدار شد و دور و اطرافش رو نگاه کرد...هر چی بیشتر نگاه میکرد ابروهایش بیشتر بهم گره میخورد بلند شد و خودش رو به آینه رسوند و با دیدن تصویر خودش توی آینه زمزمه کرد این چه کوفتیه دیگههه؟

(Marriage of Convenience)Where stories live. Discover now