(کنت قراره 7 سال بعد بمیره...قبل از مردن کنت باید سریعتر بچه دار بشم)
(حتی اگه مجبورشم خودم دست بکار بشم...)
______________________________________
«قلعه کنت آریو ...پشت در اتاق جانگکوک»
نامجون نگاهی به امگای عصبانی انداخت و لبشو گزید و با احتیاط گفت < ارباب من تا اتاق همراهیتون میکنم >
تهیونگ برگشت و داد زد<نمیخاد دنبالم بیای ! خودم میتونم برم!>
وبعد تنه ای به نامجون زد و با سرعت از اونجا دور شد
نامجون متفکرانه به رفتن تهیونگ خیره موند و چشماش و ریز کرد...._(..خز روباه تنش نبود؟)
______________________________________
«طبقه سوم _عمارت آرنو»
دست به سینه روبه روی بزرگ ترین پنجره قلعه ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد ...
این زیبایی ...این سفیدی زیبای سطح زمین این درخشانی کریستال های برف...این شکوه درختای سبز که با برف پوشیده شدند...فقط...از دور..از داخل این قلعه گرم...از داخل این لباسهای ابریشمی و مخمل نرم...زیبا بنظر میرسیدن...
پلکی زد و مژهای بلند و زیباش با یاد اوری اون لحظه ها تر شد
لحظه ای از به یاد اوردن سیاه شدن انگشت های پاش بخاطر یخ زدگی چهرش توهم شد و دندوناشو بهم فشرد...باید هرچه سریعتر همه چی رو درست میکرد.
_(لعنتی..میدونم برای بچه دار شدن باید باهاش بخابم...ولی کنت حرکتی نمیزنه...حتی اگه لخت هم برم جلوش منو بر میگردونه اتاقم)
آهی کشید و با یاد آوردی اتفاق امروز گونه هاش کمی سرخ شدن...(اون خیلی قد بلند تر و ترسناک تر از چیزیه که من به یاد میارم)
چشماش و بست و بلافاصله تصویر هیکل بی نقص کنت پشت پلکاش نقش گرفت .... از اون حجم از عضله گونه هاش قرمز شد...(لعنت...از اونجایی که همیشه بدنشو تو تاریکی میدیدم...)
ناخوداگاه اخمی کرد و لبشو گاز گرفت ( با این بدن ناقص من..اغواکردنش خیلی سخته...با اینکه بدنم با بزرگسالیم فرقی نداره ولی..)
با دستاش بازو هاشو فشار داد ...(هیچ پری یا نرمی حس نمیکنم...همش پوست و استخوانه شاید اگر من یک امگای زن بودم....هه )
دستی لای موهاش کشید و بعدش دوباره دست به سینه شد (موندم معشوقه کنت چه جور زنیه...یه امگای رعیت زاده...یا یه امگا از خانواده نجیب زاده؟... مطمئنم داره باهاش عشق و حال میکنه...)
ناامید آهی کشید (برای اینکه حساب کل اون جهیزیه رو داشته باشه چقدر برای حفظ کردنش وقت گذاشته؟)
YOU ARE READING
(Marriage of Convenience)
Werewolfته یونگ کیم بلانکا، امگای جانگ کوک جئون آرنو، بعد از مرگ شوهرش بخاطر راحت طلبی، بی فکری و رفتار بدش از خانواده آرنو بیرون انداخته شد. اون هیچ جایی برای رفتن نداشت و کم و بیش به یه صومعه توی مرز فرستاده شد. امگایی که در نهایت روی یه زمین سنگی سرد با...