جهیزیه

469 84 33
                                    

یه زمانی زندگی امگاهای نجیب زاده توسط ازدواج کنترل میشد...

قبل از ازدواج پدر یا برادر وظیفه مراقبت از اون امگارو به عهده میگرفت..
و بعد از ازدواج  الفاش و خانواده اش وظیفه تامین امنیت اون امگارو رو برعهده دارن.

زمانی که یه امگای نجیب زاده هیچ پدر, خواهر یا برادر یا خانواده همسری  نداشته باشه یا اگه وارثی از خودش نداشته باشه بدبخت میشه

+میخام بچتو به دنیا بیارم
تهیونگ گفت و جانگکوک لحظاتی به چشمای زیباش نگاه کرد و گفت < راستش من گیج شدم...تو میدونی چطوریه و چه چیزی...به چشمای تهیونگ نگاه کرد و گفت < برای بچه دار شدن نیاز داری؟

تهیونگ  لبشو گاز گرفت و نگاشو دزدید...(لعنت اون مثل بچه ها با من رفتار میکنه...اخه چطور ممکنه ندونم حتی اگر بدنم 18 سالش باشه ..
عقل و مغزم خیلی بیشتراز تو میدونه جانگکوک)

جانگکوک دستاشو بهم گره زد و منتظر به تهیونگ زل زد...

تهیونگ تودلش گفت  ( تو زندگی قبلیم من تو بیست و پنج سالگیم باهات هم خواب شدم...
قشنگ یادمه چندین بار تو تخت غذابم دادی چطور ممکنه ندونم)

با یاداوری اون روزا اخمی کرد کمی از جانگکوک فاصله گرفت و زمزمه کرد<میدونم..از خدمتکارا شنیدم باید چیکار کنم>

بعد سرشو بالا اورد و چشماشو بست و دهنشو باز کرد < کار من به دنیا اوردن کنت بعدیه درسته؟ پس معلومه که باید تا این حدو....

با افتاد سایه ی کوک روی سرش نتونست جملشو تموم کنه و چشماشو باز کرد و به بالا نگاه کرد.
جانگ کوک به طور وحشتناکی بهش نگاه کرد ..ابروهاشو بالا انداخت و نیشخند ترسناکی زد<پس...با من...>قدم به قدم نزدیک تهیونگ شد.
<با چیزایی که میدونی...با اون روش...>تهیونگ با هر قدم جانگکوک یک قدم به عقب برمیداشت تا جایی که پشتش به دیوار چسبید ..

جانگکوک از بالا نگاهی به تهیونگ کرد, دستشو کنار صورت تهیونگ به دیوار کوبید <میتونی بچه دار بشی؟>

تهیونگ نگاشو از جانگکوک گرفت و سرشو به سمت راستش کج کرد...(لعنتی ..عصبانی بنظر میرسه.. البته  من فکر میکردم از این ایده استقبال کنه.)..زیر نگاه جانگکوک داشت اب میشد ... اب دهنشو قورت داد.(..لعنت اون خیلی ترسناکه)

جانگ کوک با دیدن لرزیدن تهیونگ اخمی کرد و ازش فاصله گرفت..< تو...تو هنوزم ازم میترسی>
جانگکوک با خودش فکر کرد(لعنتی وقتی نزدیکت میشم از ترس میلرزی...اگه بخام باهات بخابم که...لعنت)

تهیونگ متعجب بهش نگاه کرد و پرسید<چی؟>
جانگکوک پشتشو به تهیونگ کرد و دستاشو مشت کرد< چطوره برگردی استراحت کنی؟ منم خستم میخام استراحت کنم.

تهیونگ شوکه گفت.<.هی واستا چیک..>
جانگکوک با چشمای خسته نگاهی بهش انداخت و اروم گفت<بیا بعدا صحبت کنیم»

(Marriage of Convenience)Where stories live. Discover now