«۱۰ سال پیش»
لائوس پایتخت سرونگ
صدای قدم هاش روی زمین سنگی عمارت میپچید و با هر قدم زره سنگینش تلق تلق صدا میکرد
با شنیدن صدایی متعجب ایستاد و سرش رو برگردوند_هی..شوالیه..یه لحظه وایستا
مرد میانسالی دوان دوان خودشو به جانگکوک رسوند و کمی روی زانو هاش خم شد _ فکر کنم..پاهای بلندی داری... خیلی سریع راه میری پسر...
بعد از اینکه نفس هاش منظم شد صاف ایستاد :« تو پسر ویسکنت ویگئویی؟»جانگکوک ابروشو بالا انداخت و سری تکون داد :« چند سال پیش خانواده هیو اون مقام رو تصاحب کرد..الان ، من فرمانروای قلمرو آرنو ام.»
مرد خنده ای کرد و به نشانه احترام تعظیم کرد :«پس پسر ویسکنت ویگئویی. کنت زاکاری د آرنو .. من گوستاوا کیم د بلانچ فورتم »
سرش رو بالا آورد و به چشمای نفوذ ناپذیر جانگکوک نگاه کرد :« از آشنایی باهات خوشبختم!»
جانگکوک چشماش درشت شد...کنت بلانچ فورت...! همون دست راست پرنس گوتیه، خدمتکار وفادار سرونگ..!دستاش مشت شد و سریع تعظیمی کرد :« بخاطر نادیده گرفتن و بی ادبیم عذر میخام»
مرد تند تند دستاشو تکون داد و لبخند معذبی زد:« اشکالی نداره..اشکالی ندارد..من اونی بودم که اول دنبالت کرد...میشه یکم از وقتتو بهم بدی؟»
جانگکوک میخواست حرف بزنه که مرد با چهره ای جدی بهش خیره شد:« باید باهات حرف بزنم»پشت میز رنگارنگ خانواده بلانچ فورت نشسته بود و با چشمای سردش به مرد مرموز رو به روش نگاه میکرد ...خودش ازش خواسته بود که میخواد باهاش صحبت کنه ولی الان چشماشو بسته بود و دانشت با لذت چای میخورد..چقدر عجیب
مرد لیوان چای خالی خودش رو روی میز گذاشت و لبخندی زد :« بفرمایین چای گل...این مخلوطی از گل هاییه که توی باغ امپراطور رشد کردن»
با چشمای نورانی به لیوان نگاه کرد و توضیح داد:« این روزا توی یک کشور خارجی ، علاقه دارن که گلا و برگهای چای رو توی آب داغ خیس کنن.»
و بعد لیوان چای رو روبه روی جانگکوک گرفت .کوک لیوان رو گرفت و به بخارهایی که از لیوان بیرون میومدن چشم دوخت...چقدر این مرد حرف میزد...
کنت بلانچ جرعه ای از چایش نوشید و سری تکون داد:« خیلی عالیه که یه همچین زمان آرامش بخشی رو با یه شوالیه شجاع میگذرونم.
جانگکوک چای خوشرنگ و لعاب رو نزدیک صورتش آورد و نفس عمیقی کشید بوی مطبوعی که از لیوان چای بلند میشد نفس کشیدن رو براش راحت تر کرد با تردید جرعه ای از چای نوشید و بعد لیوان رو روی میز گذاشت :« چیزی میخواید بهم بگین ؟»
مرد لبخند محوی زد و لیوان چای رو روی میز گذاشت :« تا الان با همه قلبم به امپراطور خدمت کردم..همینطور به پرنس اول که وارث بعدی امپراطور میشه...
YOU ARE READING
(Marriage of Convenience)
Werewolfته یونگ کیم بلانکا، امگای جانگ کوک جئون آرنو، بعد از مرگ شوهرش بخاطر راحت طلبی، بی فکری و رفتار بدش از خانواده آرنو بیرون انداخته شد. اون هیچ جایی برای رفتن نداشت و کم و بیش به یه صومعه توی مرز فرستاده شد. امگایی که در نهایت روی یه زمین سنگی سرد با...