پارت یازدهم

133 18 2
                                    

خستگی زیادی تو کل وجودش حس میکرد ، دلش میخواست تا ابد بخوابه ؛ فکر میکرد با پیدا شدن اون امگا تو زندگیش دلخوشی کوچیکی پیدا کرده ، تمام روز حتی تایم استراحتش تو شرکت به اون فکرمیکرد. احساساتش نسبت به اون فرد دروغ نبود حداقل به قلبش نمیتونست دروغ بگه ، با تمام وجود میخواستش. اما باید تمومش میکرد.... همه چیز رو.... خیلی زود!


دم دمای غروب بود و سئول حالا کمی رنگ و بوی بهار و به خودش گرفته بود. کمی از سرمای زمستون تو هوا حس میشد و باد خنک بهاری حالا برای این الفا حس خوشایندی نداشت ، دیدن این غروب از همه غروب های پاییز براش دلگیرتر به نظر می اومد. اسمون به رنگ سرخ و نارنجی دراومده بود و خیلی از ادمای شهر برای دیدن این منظره زیبا به پارک و نزدیکی رودخانه هان اومده بودن. با دیدن تموم اون افراد پوزخندی به حال بدش زد و برای چندمین بار ارزو میکرد که ای کاش مثل تمام این افراد فقط یه زندگی ساده داشت و میتونست مثل اونها از تمام خوشی های زندگی بهره ببره. به نزدیکی رودخونه رسید و سرعت ماشینشو کم کرد. بدون اینکه به راننده شخصی اش چیزی بگه از شرکت خارج شده بود و حالا تو راه برگشت به خونه با دیدن رودخانه هان به یاد بچگیاش افتاد که همه چیز قشنگ تر بود:


- کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم..!


کمربندشو باز کرد و از ماشین پیاده شد ، به سمت رودخانه رفت و به جمعیتی که هر لحظه بیشتر میشدن نگاهی انداخت . هوای خوبی برای پیاده روی و قدم زدن خانوادگی بود ، پدری که مشغول یاد دادن دوچرخه سواری به پسرش بود و پسری که به پدرش تکیه داده بود و از اینکه اگر بیفته پدرش مثل کوه پشتشه و اسیبی نمیبینه مطمئن بود . الفا محو تماشای لبخند بی ریای اون پسر بود که با ضربه کوچیکی که به پاش برخورد کرد، دست از نگاه کردن به اون پدر و پسر برداشت.


= عذر میخوام اجوشی ...


پسر بچه 5 ساله ای با بستنی تو دستش به پاهای هیون برخورد کرد و شلوارشو کثیف کرد. قد پسر بچه دقیقا تا بالای زانو هیونجین بود ، هیون جلو پسر که با حسرت به بستنی کثیف شدش نگاهی میکرد زانو زد:


- هی... من انقدی سنم زیاد نیست که اجوشی تو باشم بهم بگو هیونگ


= اما من شمارو نمیشناسم که بهتون بگم هیونگ ...هیونگ واقعی خودم بهم گفته به مردای غریبه نباید بگم هیونگ


- درسته ولی سن من اونقدر هم زیاد نیست که اجوشی تو باشم


بعدش با دستمالی که از جیب شلوارش بیرون میاورد شلوار خودش و پاک کرد و تا خواست صورت پسر بچه رو هم پاک کنه، پسر خودشو عقب کشید:


- هی اروم باش... فقط خواستم صورتتو پاک کنم


= میتونم خودم اینکارو کنم لطفا دستمال و بدید به خودم


هیون دستمال و رو به پسر گرفت و پسرم بعد از تشکری که کرد، صورتشو پاک کرد:


- تو خیلی خوب اداب رفتار با غریبه هارو یاد گرفتی .... معلومه مادر پدرت خیلی برات وقت گذاشتن درسته؟

EXCHANGE تبادلDonde viven las historias. Descúbrelo ahora