خستگی زیادی تو کل وجودش حس میکرد ، دلش میخواست تا ابد بخوابه ؛ فکر میکرد با پیدا شدن اون امگا تو زندگیش دلخوشی کوچیکی پیدا کرده ، تمام روز حتی تایم استراحتش تو شرکت به اون فکرمیکرد. احساساتش نسبت به اون فرد دروغ نبود حداقل به قلبش نمیتونست دروغ بگه ، با تمام وجود میخواستش. اما باید تمومش میکرد.... همه چیز رو.... خیلی زود!
دم دمای غروب بود و سئول حالا کمی رنگ و بوی بهار و به خودش گرفته بود. کمی از سرمای زمستون تو هوا حس میشد و باد خنک بهاری حالا برای این الفا حس خوشایندی نداشت ، دیدن این غروب از همه غروب های پاییز براش دلگیرتر به نظر می اومد. اسمون به رنگ سرخ و نارنجی دراومده بود و خیلی از ادمای شهر برای دیدن این منظره زیبا به پارک و نزدیکی رودخانه هان اومده بودن. با دیدن تموم اون افراد پوزخندی به حال بدش زد و برای چندمین بار ارزو میکرد که ای کاش مثل تمام این افراد فقط یه زندگی ساده داشت و میتونست مثل اونها از تمام خوشی های زندگی بهره ببره. به نزدیکی رودخونه رسید و سرعت ماشینشو کم کرد. بدون اینکه به راننده شخصی اش چیزی بگه از شرکت خارج شده بود و حالا تو راه برگشت به خونه با دیدن رودخانه هان به یاد بچگیاش افتاد که همه چیز قشنگ تر بود:
- کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدم..!
کمربندشو باز کرد و از ماشین پیاده شد ، به سمت رودخانه رفت و به جمعیتی که هر لحظه بیشتر میشدن نگاهی انداخت . هوای خوبی برای پیاده روی و قدم زدن خانوادگی بود ، پدری که مشغول یاد دادن دوچرخه سواری به پسرش بود و پسری که به پدرش تکیه داده بود و از اینکه اگر بیفته پدرش مثل کوه پشتشه و اسیبی نمیبینه مطمئن بود . الفا محو تماشای لبخند بی ریای اون پسر بود که با ضربه کوچیکی که به پاش برخورد کرد، دست از نگاه کردن به اون پدر و پسر برداشت.
= عذر میخوام اجوشی ...
پسر بچه 5 ساله ای با بستنی تو دستش به پاهای هیون برخورد کرد و شلوارشو کثیف کرد. قد پسر بچه دقیقا تا بالای زانو هیونجین بود ، هیون جلو پسر که با حسرت به بستنی کثیف شدش نگاهی میکرد زانو زد:
- هی... من انقدی سنم زیاد نیست که اجوشی تو باشم بهم بگو هیونگ
= اما من شمارو نمیشناسم که بهتون بگم هیونگ ...هیونگ واقعی خودم بهم گفته به مردای غریبه نباید بگم هیونگ
- درسته ولی سن من اونقدر هم زیاد نیست که اجوشی تو باشم
بعدش با دستمالی که از جیب شلوارش بیرون میاورد شلوار خودش و پاک کرد و تا خواست صورت پسر بچه رو هم پاک کنه، پسر خودشو عقب کشید:
- هی اروم باش... فقط خواستم صورتتو پاک کنم
= میتونم خودم اینکارو کنم لطفا دستمال و بدید به خودم
هیون دستمال و رو به پسر گرفت و پسرم بعد از تشکری که کرد، صورتشو پاک کرد:
- تو خیلی خوب اداب رفتار با غریبه هارو یاد گرفتی .... معلومه مادر پدرت خیلی برات وقت گذاشتن درسته؟
ESTÁS LEYENDO
EXCHANGE تبادل
Fanficاثر: تبادل (Exchange) ژانر: امگاورس-امپرگ ، مافیایی -سیاسی ، اسمات ، رومنس کاپل : چانهو ، هیونلیکس ، سونگیین (سونگمین_جونگین) 💔💜❤️🔥💞🖤 . . . 🐺🐱🦊🐶🐤🥟 سئو چانگبین که برای حفاظت از دو دوست صمیمی امگای خودش هرکاری میکنه ....آیا این حس رفاقت...