"خوشمزهست." جونمیون درحالی که سوپ درست شده وسط جیسو رو میخورد گفت. "دستپختش مثل همیشه خوبه. خوش به حال دوستدخترش." زیر لب گفت و به پسری که رو به روش نشسته بود نگاه کرد. "چرا اونجوری بهم خیره شدی؟" خندید.
"تا حالا دقت نکرده بودم... که چقدر موقع پلک زدن قشنگ میشی."
"هوم؟" قاشق رو توی کاسهی سوپ رها کرد. "جدی؟" لبخند زد و دستی زیر چونهش گذاشت. "خودم میدونم خوش قیافهم و شنیدنش اونقدر جالب نیست. ولی وقتی تو اینو بهم میگی... خوشم میاد."
سهون نفس عمیقی کشید و کف دستهاش رو به هم مالید. "یادمه... وقتی اوایل رابطهمون بود، به همدیگه یه قولایی دادیم."
"اوهوم." با دستمال لبش رو پاک کرد. "آره منم یادمه."
"یکی از اونا این بود که پنهونکاری نکنیم." کارآگاه گفت.
"آه. خب..." لبش رو تر کرد. "ببین میفهمم که حتما ناراحت شدی-"
"آره، خیلی ناراحت شدم. از دستت به شدت عصبانیم!" سهون صداش رو بالاتر برد. "اگه همه چیز رو میشد تنهایی حل کرد، خانواده معنایی نداشت. تو همیشه اصرار داری همه چیز رو خودت تنهایی حل کنی، همه چیز رو خودت تنهایی به دوش بکشی، همه چیز رو خودت تنهایی تحمل کنی و این درست نیست! چرا فقط دو نفر باید در مورد وضعیتت بدونن؟ پس خانوادهت چی؟"
"من حتی پشیمون بودم که به جیسو و چان گفتم." آروم گفت. "مثلا چه کاری از دست اونا ساختهست؟ الان تو، اوه سهون، دوست پسرم میدونه که من سرطان مرحله سه دارم. چیکار میتونی برام بکنی؟" جونمیون پرسید. "هیچ آدمی قرار نیست توی این دنیا برامون کاری انجام بده. فقط خودتی و خودت. حتی کسایی که میگن دوستت دارن و واقعا هم دارن، نهایت کاری که میتونن توی همچین شرایطی انجام بدن اینه که تاسف بخورن و گریه کنن." بلند شد و بعد گذاشتن کاسه توی سینک، به طرف اتاقش رفت.
"کیم جونمیون!" سهون دنبالش رفت. "حداقل میتونن یه بغل امن باشن، یا... از پس اونم برنمیان؟"
جونمیون به سقف نگاه کرد تا مانع ریختن اشکهاش بشه. "اوه سهون..."
"خانواده همین معنی رو نمیده؟ یه بغل آرامشبخش و گرم؟"
به سمتش برگشت. "من نمیتونم به خانوادهم بگم، سهونا. چرا همش اصرار میکنی؟" با کلافگی پرسید.
"اما." ناامیدی توی چهرهی سهون معلوم بود. "منظورم از خانواده... خودم بودم."
"چی گفتی؟"
"نمیتونم... خانوادهت باشم؟" دستش رو روی گونهش گذاشت. "جزئی از خانوادهی تو؟"
"سهون..." نزدیکتر شد و دستهاش رو روی شونههای سهون گذاشت. "معلومه که دوست دارم خانوادهم باشی." با ایستادن روی پنجههاش، قدش رو بلندتر کرد. "بهترین چیزی که توی زندگیم دارم تویی." فاصلهی بین صورتهاشون رو به کمترین حد رسوند و لبهاش رو روی لبهای پسر جوونتر گذاشت.
VOUS LISEZ
Fatal Comments
Fanfictionکیم جونمیون، آیدلی که بعد از دیسبندی گروهش به بازیگری و کارهای سولو مشغول شده، یکی از منفورترین سلبریتیهای کرهاست. با این حال، زندگیش به دلیل وجود اوه سهون، یه کارآگاه که توی بخش جنایی اداره پلیس کار میکنه، اونقدرها هم بد نیست. ولی ماجرا از اون جا...