17. تاریک‌ترین روز

150 34 105
                                    

جونمیون چند باری پشت هم پلک زد. هضم حرف‌هایی که دکتر رو به روش زده بود، سخت بود. سخت تر از چیزی که فکرش رو میکرد. اون اصلا توقع نداشت همچین جوابی رو بشنوه، اما باید خودش رو جمع و جور میکرد. اون تنها نبود، با دوستش اومده بود. آب دهنش رو قورت داد و لب‌هاش رو با زبونش تر کرد. "پس... دارید میگید که من سرطان دارم و ممکنه مدت زیادی رو زنده نمونم."

"خب، میدونید، ما درمورد جمله دومتون اصلا مطمئن نیستیم. در واقع من گفتم که آزمایش باید تکرار بشه و آزمایش‌های تکمیلی انجام بشه‌، پس باید اول نمونه‌تون رو ببرید یه آزمایشگاه پاتولوژی دیگه تا مطمئن-"

"سخت نگیر، دکتر." جونمیون لبخند زورکی‌ای تحویلش داد. "من اوکیم. چرا هر وقت قضیه‌ی یه چیز بده آزمایشگاه اشتباه کرده؟ تا حالا شده به یکی که بارداره بگن آزمایش خونت رو تکرار کن؟"

"اما جونمیون-"

"جیسو، فعلا آمادگی مراحل بعدی کار رو ندارم‌." بلند شد. "بعدا برمیگردیم، دکتر." برگه‌ی جواب آزمایش‌ رو از دست پزشک گرفت و به سمت در رفت. "نمیای؟"

جیسو بلند شد و دنبالش رفت. "ممنون دکتر." از اتاق مطب بیرون رفت. جونمیون خیلی سریع راه میرفت و باعث میشد جیسو فکر کنه که شاید این اتفاقیه که وقتی استرس میگیره میوفته. "کیم جونمیون!"

ایستاد. "ها؟" نگاهش کرد.

با قدم‌های سریع به سمتش رفت. "باید بهش رسیدگی بشه!"

"رسیدگی..." جونمیون زمزمه کرد. "باشه. اوکی. خیلی خوب."

◇◇◇

جیسو توی پارکینگ ساختمونی که جونمیون توش زندگی میکرد، نگه داشت. بعد از اون اتفاق و شایعات خیانت، اینطور میرسوندش، چون اینجوری کسی با هم نمیدیدشون. "خب..." خواست تا چیزی بگه، اما صحبت درمورد هر چیزی بی معنی بود‌. از وقتی از مطب متخصص بیرون اومده بودن، حرفی نزده بود. قابل درک بود. بهش گفته بود که داره میمیره. از این بدتر هم مگه هست؟ "جونمیون..."

"من..." صدای ضعیف و گرفته ی جونمیون رو شنید. "میدونی، من..." با سرفه‌ای صداش رو صاف کرد. "من خیلی اوقات دوست داشتم بمیرم‌‌. خیلی روزا بوده که... همچین خواسته‌ای از خدا داشتم، پس چرا الان یکم ترسیدم؟" پوزخندی زد. "جیسو، من... فکر کنم که ترسیدم."

دختر دستش رو روی پای جونمیون گذاشت. "اشکالی نداره که بترسی. منم الان ترسیدم‌."

بهش نگاه کرد. "از چی؟"

"از اینکه دوستی که تازه پیداش کردم رو از دست بدم."  به فرمون خیره شد. "ولی خب ته دنیا که نیست. میتونی درمان بشی. اونم توی کشور ما... اینجا برای درمان سرطان معده خیلی خوبه." با لبخند بهش نگاه کرد. "هوم؟"

"آره... آره..." خندید. "خوب میشم. باید بشم. من کلی پول دارم، میتونم خوب بشم."

"آره. درسته."

Fatal CommentsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang