ραят 2 ★

308 24 3
                                    

جونگکوک سرش رو از بیرون داخل اتاق کرد و چیزی که تهیونگ دید، یه صورت سفید، موهای بلند مشکی و شلخته طور، چشم های تیله ای درشت شده، و مهم تر از همه یه جفت گوش سفید خرگوش!

تو ذهن تهیونگ:
≪وایسا ببینم چییی؟ یه جفت گوش؟ مگه اون موجود پرستیدنی تر از اینم می‌شد؟ جونگکوک یه هیبرید بود؟ وای خدااا چقدر این موجود خوشگلهههه!!  هصخیاذژپزکچصجیخهزذ. یدهیتیتینق بتبتدبدین≫

_جونگکوک..؟

_اره خودمم تهیونگ شی

_تو ... یه هیبریدی؟

_آره خب، می‌ترسیدم بهتون نشون بدم چون فکر می‌کردم شما هم مثل بقیه ازم متنفر شین...

_کییی همچین غلتی کرده؟؟ خودم قطعه قطعه اش می‌کنم!

_آروم باشین تهیونگ شی، چیزی نیست من به این جور چیزا عادت دارم...

_عمرا! حالا بگو کوک، چی شد اومدی اینجا کاری داشتی هانی؟

جونگکوک با شنیدن کلمه «هانی» از زبون تهیونگ، خجالتی شد و کمی به داخل اتاق اومد و تهیونگ تازه لباس جونگکوک رو دید. اون لباسش رو عوض کرده بود. یه تیشرت مشکی تا زانوهاش پوشیده بود، بدون هیچ شلواری با جوراب های مشکی کوتاه بلند و موهای بلند و شلخته طور، که هارمونی زیبایی می‌ساخت.

جونگکوک بالاخره به حرف اومد و با خجالت گفت؛

_امم ببخشید، می‌گم که چیزه... اومدم اگه مشکلی ندارین یه ذره حرف بزنیم...

_حتما کوک، و اینکه لازم نیست جمع ببندی منو موقع صحبت!

_خیلی ممنونم تهیونگ.. خب چی بگم، جیمین خوابه و من می‌خواستم واقعا راجب این موضوع با یه کسی صحبت کنم...

_حتما به تمام صحبت هات گوش می‌دم

_تا حالا شده دلت بخواد یه کس دیگه ای باشی؟ یا به کسی حسودی کنی و آرزو می‌کنی جاش باشی؟ خب الان منم تجربه کردم..

تهیونگ با شنیدن اون حرف ها، قلبش درد گرفت و دلش برای جونگکوک خیلی سوخت؛ اون پسر هنوز خیلی بزرگ نبود و شنیدن اون حرف ها ازش، خیلی ناراحت کننده بود. می‌تونست با تمام وجود، درکش کنه!

_جونگکوک، واقعا درکت می‌کنم، خیلی احساس بدیه، واقعا! اما میشه بدونم چرا باید اخه همچین احساسی کنی؟...

_همیشه از طرف خانواده و دوستان و آشنایان مسخره و طرد شدن، اهمیت نداشتن، بی مصرف بودن، احساس اضافی بودن و حتی همین هیبرید بودنم!

My bunny 🐰 | VkookDonde viven las historias. Descúbrelo ahora