زمان برای هر دو متوقف شده بود. امگای کوچیکتر یخزده از هجوم احساسات جدیدی که روی غم سنگین شکستن غرورش، سایهای عظیم انداخته بودند، به یک جفت چشم کشیده زل زده بود که میدونست نیمهی روحشه؛ نیمهی روحی که توی بدترین زمان و نامتعارفترین جایگاهِ زندگی جونگکوک بالأخره پیداش شده بود. قبلاز پیشاومدن تمام این قضایا، امگای مرواریدی هر لحظه از زندگیاش منتظر بود؛ منتظر پیداشدن جفتی که میتونست مواظبش باشه. جفتی که با عشق و احترامی که بهش میده، غرق در آرامشش کنه و تن رنجور و روح زخمخوردهاش رو التیام ببخشه؛ ولی حالا اینجا بود، گمشده توی چشمهای جفتی که با فورمونهایی که بوی جنگلهای بارونخورده رو میداد، داشت نابود میکرد کاخ آرزویی که جونگکوک از جنس امید برای خودش ساخته بود.بعد از گذشت چند دقیقه که توی سکوت به چشمهای پر از حسرت، متعجب و شرمگین هم زل زده بودند، جونگکوک بالأخره بهسختی نگاهش رو از سیاهچالههایی که توی جذابیت نفسگیرشون غرق شده بود، گرفت و پلکهای سنگینش رو همراه با آه آرومی که از بین لبهاش بیرون اومد و نشوندهندهی بغض مرگبار نشسته توی گلوش بود رو، روی هم گذاشت و قطرات اشک بیامان مهمون صورت رنگپریدهاش شد.
تهیونگ شوکه از حادثهای که رخ داده بود، به دستهای لرزون امگای کوچیکتر نگاه کرد و توی دلش به الههی ماه لعنت فرستاد. آخه چرا اون امگا؟ چرا اون امگا باید جفتش میبود؟! چرا حالا بعد از اینکه از پیداشدنش ناامید شده و ازدواج کرده بود؛ باید امگای روحش رو ملاقات میکرد؟
نیمنگاهی به هانا که با کنجکاوی به اتصال نگاه و جو سنگین بینشون زل زده بود، انداخت و سعی کرد همهچیز رو طبیعی جلو بده تا همسرش از چیزی باخبر نشه.
آلفای خونخالص گلوش رو صاف کرد و بهسختی لب زد:
_ از آشنایی با شما خوشبختم جونگکوک شی.
جونگکوک که با این حرف تهیونگ متوجه شده بود که آلفای خونخالص نمیخواد همسرش چیزی از پیوند بینشون بدونه، زهرخندی زد و زمزمه کرد:
_ منم همینطور.
هانا که متوجهی حال بد جونگکوک و لرزش غیرعادی بدنش شده بود، با نگرانی به امگای کوچیکتر نزدیک شد و با گرفتن دستش اون رو روی نزدیکترین صندلی نشوند.
_ چرا گریه میکنی و میلرزی جونگکوک؟ حالت بده؟
پسر کوچیکتر برای شکنکردن هانا سر تکون داد و با بیحالی گفت:
_ من... من خوبم خانم؛ فقط فکر کنم کمی فشارم افتاده.
هانا با ناراحتی سر تکون داد و بعد از چککردن دمای بدن جونگکوک، بهسمت یخچال کوچیکی که توی اتاق تهیونگ بود راه افتاد و از توی اون آبمیوهای برداشت و به دست امگای لرزونی که دمای بدنش به شدت پایین اومده بود، داد.
VOUS LISEZ
Hera 🧚🏻
Roman d'amourName: Hera Genre: OmegaVers_ Angst_ Mpreg_ Romance _ Smut «این داستان، به زندگی امگای فقیری برمیگرده که مجبوره برای گذروندن زندگی و بهدستآوردن خرج تحصیلش، رحمش رو خونهی جنین یک زوج عاشق که قادر به بچهدارشدن نیستند، بکنه؛ اما چی میشه اگه جفت ح...