این پارت هدیه به مناسبت روز دختر برای تمامی دختران پیجمه😻
ووت و نظر فراموشتون نشه✨
__________________________________ چی شد؟ تو که رضایت داشتی اینجا بمونه عزیزم!
تهیونگ همونطور که روی صندلی میز کارش جابهجا میشد و پاهاش رو، روی هم میانداخت، سری برای تأیید تکون داد و به هانا که روبهروی میز آرایشش نشسته بود و به روتین پوستیاش میرسید، نگاه کرد.
_ درسته. هنوز هم رضایت دارم؛ ولی خودش اومد و ازم خواست که از اینجا بره. مثل اینکه دوست نداره پیش ما بمونه و خلوتمون رو به هم بزنه و این موضوع معذبش میکنه.
هانا با نارضایتی بالملبش رو، روی لبهاش کشید و لب زد:
_ ولی محلهای که توش زندگی میکنه اصلاً مناسب نیست تهیونگ. اون رسماً حاشیهی شهر و بین یک مشت گدا و دزد زندگی میکنه!
تهیونگ عینکش رو از روی چشمهاش در آورد و جواب داد:
_ فکر اونجاش رو هم کردم دارلینگ. به هوسوک سپردم براش یک خونهی مناسب توی یک محلهی نسبتاً خوب پیدا کنه و خودش هم بیستوچهارساعته مثل یک بادیگارد مواظبش باشه.
هوسوک مشاور، محافظ و دوست نزدیک تهیونگ بود و آلفای خونخالص اینقدری بهش اطمینان داشت تا توله و حامل تولهاش رو به اون بسپره.
ساعت ۱۲ شب بود و جونگکوک که برای آب خوردن از اتاقش خارج شده بود، با شنیدن صحبتهای هانا و آقای کیم که در مورد خودش بود، کمی مکث کرد.
هانا راست میگفت، اون بین آدمهای فقیر زندگی میکرد و امگای کوچیکتر حق داشت که نگران حال فرزندش باشه.
با شنیدن حرف تهیونگ که خبر از موافقتش برای رفتن از این خونه میداد، ناخودآگاه آه آسودهای کشید؛ ولی با شنیدن حرف بعدیاش شکستن قلبش رو حس کرد و دستش رو، روی قلبش که تیکههای شکستهاش کل وجودش رو به خونریزی انداخته بود، گذاشت._ ما که اون پسر رو نمیشناسیم و نمیدونیم تا کجا با محیطی که توش بوده، انطباق پیدا کرده! من نمیتونم بذارم همسرم وقتی که خونه نیستم با یک امگای مرد که شناخت کافی ازش ندارم، تنها باشه. تازه این نه ماه اگه اون اینجا باشه، چطور باید به فضای شخصی خودمون برسیم ملکهی من؟
و بعد از زدن حرفهاش، بدون توجه به پسری که از پشت در نیمهباز اتاق درحال تماشاشون بود، با بازکردن دستهاش از هانا خواست تا توی آغوش و روی پاهاش جا بگیره.
امگای مرواریدی برای ندیدن بیشتر صحنهی معاشقهی اون زوج از اونجا دور شد و با رسیدن به اتاقش، در رو بست و روی زمین سر خورد. هقهقهای بیصداش تنها گوشهای خودش رو پر میکردند و خونریزی روح و غرور درماندهاش، امان از تن خستهاش گرفته بود.آلفا کیم حق داشت که نسبت به پسر بهظاهر بیاصلونسبی؛ مثل اون بدبین باشه. اونها که نمیدونستند جونگکوک تنها بهخاطر امگا بودنش از خانوادهی بهشدت مذهبی و پولدارش که تنها دارای فرند پسر آلفا بودند، طرد و مجبور شده از بوسان به سئول بیاد تا شاید بتونه به آرزوهاش برسه.
همهی دنیا دست به دست هم داده بودند تا امگای مرواریدی حتی یک روز خوش هم توی زندگیاش نداشته باشه. اگه پدر متعصبش قبولش میکرد، اگه برادرها و مادرش پشتش بودند و امگا شدنش رو آبروریزی نمیدونستند، مجبور نمیشد که توی سن ۱۶ سالگی و بدون هیچ سرپناهی، زادگاهش رو ترک کنه و اینطور آوارهی غربت این آدمهای ظالم بشه.
آقای کیم حتماً بعد از فهمیدن پیوند بینشون، روزی هزار بار از سرنوشت تشکر میکرد که زودتر اونها رو سر راه هم قرار نداده تا مجبور به قبول امگایی به بیخاصیتی اون بشه.
بهسختی با سرآستینش اشک زیر چشمهاش رو پاک کرد و با درازکشیدن روی تختش توی خودش مچاله شد و ندید که حتی الههی ماه هم از غم بیکسی امگای مرواریدی درحال اشک ریختنه!
.
.
.
.
«چهار ماه بعد»

ESTÁS LEYENDO
Hera 🧚🏻
RomanceName: Hera Genre: OmegaVers_ Angst_ Mpreg_ Romance _ Smut «این داستان، به زندگی امگای فقیری برمیگرده که مجبوره برای گذروندن زندگی و بهدستآوردن خرج تحصیلش، رحمش رو خونهی جنین یک زوج عاشق که قادر به بچهدارشدن نیستند، بکنه؛ اما چی میشه اگه جفت ح...