Part 6🧚🏻

810 162 37
                                    




«دو سال بعد»

خسته از عمل‌های پی‌در‌پی امروزش رمز در پنت‌هاوس رو زد و وارد خونه‌‌اش شد. به‌محض ورودش به خونه، این بوی شامپو بدن توت‌فرنگی دخترش بود که توی بینی‌اش پیچید و تمام خستگی‌اش رو از تنش بیرون کشید.

لبخندی زد و به‌سمت منبع حیاتش که اتاق دخترکش بود، پا تند کرد. جونگ‌کوک و نارا تازه از حموم بیرون اومده بودند. امگای مرواریدی تن‌پوش حوله‌‌ایش رو با عجله پوشیده بود و داشت لباس‌های نارا رو تنش می‌کرد تا سرما نخوره.

جونگ‌کوک با شنیدن صدای پای تهیونگ، به‌سرعت آخرین تکه‌ی لباس دخترکش که جوراب‌های پشمی خرگوشی‌اش بود رو تنش کرد و با گونه‌های گل‌انداخته از خجالت از سر جاش بلند شد.

_ کی... کی اومدی تهیونگ؟

پسر کوچیک‌تر با لکنت گفت و لبه‌های تن‌پوشش رو به هم نزدیک کرد. تهیونگ لبخندی به هول‌شدن جفتش زد و سعی کرد به‌سختی نگاهش رو از رنگ پوست همچون ماه‌اش بگیره.

نارا که انگار تازه پدرش رو دیده بود، با خوشحالی از سر جاش بلند شد.

_ ددی... ددی اومده!

تهیونگ آغوشش رو برای دخترش باز کرد و اون رو مثل یک الماس باارزش بین بازو‌هاش نگه داشت و لپ‌های تپلش رو بوسید.

_ آره نارای من. ددی اومده و می‌خواد دخترکش رو تا جون داره ببوسه.

جونگ‌کوک که با وجود حوله‌ی کوتاهش حسابی معذب بود، کوتاه لب زد:

_ می‌رم لباس‌هام رو بپوشم.

و بعد به‌سرعت اتاق رو ترک کرد.

تهیونگ به چشم‌های نارا بوسه زد و اون رو توی آغوشش فشرد.

_ دخترم امروز با پاپا چه‌کارها کرده؟

نارا که توجه پدرش رو، روی خودش دید، لبخند زیبایی زد و با لکنت کودکانه‌اش توضیح داد:

_ نارا با پاپا کیک درست، حموم رفت، قصه خوند، بازی کرد.

تهیونگ با عشق به دخترکش خیره شد و وقتی چشم‌های خمار از خوابش رو دید، اون رو، روی تخت گذاشت و زمزمه کرد:

_ پس نارای من امروز حسابی خوش گذرونده. بهتره الان یک‌کم لالا کنه تا من براش قصه بگم.

دختر امگا با شوق سر تکون داد و دست‌های پدرش رو گرفت:

_ پاپا کوکی نیاد؟

Hera 🧚🏻Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang