ضربآهنگ قلبش رو میشنوم و حرفهای نگفتهی او رو میخونم.
تردید داشته و این طبیعی بوده.
هیچکس جز همخونها اجازهی حق لمس افراد خاندان سلطنتی رو نداشته با این وجود من خواهانش هستم؛ خواهان پیچ و تاب دستهای جیمین دور تن یونگی.بالا و پایین شدن سینهاش، آهسته و عمیق...
زمزمه میکنم.
+ل... لطفاً. انجامش بده؛ نیازش دارم.
چند ثانیه زمان برده.
نفس عمیقی کشیده و بالاخره...
بالاخره در آغوش او هستم.حرکت ملایم و خوابآور بدن جیمین به طرفین شبیه یک گهواره.
چشم میبندم و منتظر میمونم.کاش زمزمه نمیکرد؛ تحمل صدای بم و خشدار پارک در توان من نبوده و نیست.
جیمین:من... من درکتون میکنم شاهزاده؛ من شاید نه روزهای زیاد اما عمیق و متفاوتی رو کنار شما گذروندم؛ پس به عنوان کسی که راز شما رو میدونه و همینطور در جایگاه کسی که در جنگ و قصر کنار پادشاه بوده و حتی بیشتر از نامجون بهش نزدیک هستم میگم... میگم که برادرتون عاشق شماست اما...
سر بالا آورده و چونهام روی سینهاش، نگاهش میکنم.
+اما؟.
چرا...
چرا این شکلی خیرهام شده؟!.به جای صدای او، حال قلب من مشغول فریاد و بازیگوشی بوده.
دست چپش روی فرورفتگی کمرم و دست راستش رو آزاد کرده برای کنار زدن موهام و بردن پشت گوش.
جیمین:باید بگم که پادشاه با همهی عشق و عطشی که نسبت به خون و قتل و خشونت دارن برای سه نفر شبیه یک توله هستن؛ همونقدر حساس، شیطون و مهربون.
لبها رو آویزون کرده.
+اون سه نفر رو میشناسی؟.
و حرکت آرام انگشتش روی غضروف گوشم...
جیمین:پادشاه فقید، شما و ملکه تهیونگ... ایشون با وجود تموم بیرحمیها عاشق شما سه نفر هستن و عشق... عشق بعضی وقتا آدم رو ضعیف و پر از ترس میکنه؛ پادشاه تحت فشار هستن بخاطر وضعیت متفاوت ملکهاشون و از طرفی عشقی که بهشون داره... نگرانن نتونن از ملکه تهیونگ مواظبت کنن و ایشون رو به اون جایگاه و ارزشی که دارن برسونن و... میخوام بدونین همین احساس هم از سمت پادشاه برای شما هست... سوکجین... سوکجین میترسه نتونه عشقی رو که لایقشی بهت بده؛ میترسه نتونه خستگیهاتو از بین ببره؛ میترسه نتونه مواظبت باشه پس... پس هنوز صبر میکنه و دوریت رو تحمل تا به قدرت مطلق کشور تبدیل بشه و اون موقع هیچکس دیگه نمیتونه تهدیدی برای عزیزانش باشه.
بیاختیار میخندم و خود رو در آغوش جیمین جمع و کوچک میکنم.
تصور اینکه جئون سوکجین، بزرگترین پسر امپراتور پیشین، جئون اینچنین ما رو، عزیزانش رو که من هم جزیی از آنها هستم؛ دوست داشت و میخواست.
بیخبر از چشمهای پارک که خیره و مسخ من شده و رایحهی نارنگی یونگی تموم قلمروی وجودی او رو پر کرده.
+اون... اون منو دوست داره پس... ایرادی نداره؛ براش صبر میکنم.
خنده از حس خوبی که از عشق سوکجین و آغوش جیمین میگیرم ناگهان در میانهی به واسطهی ترس و تجربههای گذشته تبدیل به سکوتی گوشخراش شد.
کروی تیره درون حدقه آرام و قرار نداشته و بیقرار به طرفین میچرخیده.
+اگه... اگه برادرم دوستم نداشته باشه ب... بخاطر این تفاوتم چی؟... اگه...
انگشتهایی که چونه رو گرفتار کرده و من بدون توان هیچگونه حرکتی مات و مبهوت چشمهای خمار و سیاه او میمونم.
جیمین:به من نگاه شاهزاده؛ به من... امپراتور برای حفظ آرامش و ارزش ملکه، شخصی که به گفته جونگکوک، امپراتور فوت شده یک امگای مرد بوده و حال برخلاف چیزی که باید، حامله شده خون میریزه و قتل میکنه پس بخاطر تو... شخصی با علایق و روحیات مردونه که جسمی به شدت ظریف و زیبا داره و یک دختر هست؛ شک نکن تبدیل به همون جنگجویی میشه که آوازهاش رو همه، حداقل یکبار شنیدن... پس بدون یونگی تو تحت حفاظت سوکجین، من، تهیونگ، نامجون و هوسوک هستی و هر کسی بخواد آزارت بده باید زندگیش خداحافظی کنه؛ مفهوم بود؟.
خیره چشمهای هم...
آهسته سر تکون داده و...
+ب... بله.
.
..
...این ستاره پایین برای درخشش بیشتر به لمس تو نیاز داره؛ ازش دریغ نکن.
.
..
...ووت و کامنت یادت نره رفیق(◕દ◕)
![](https://img.wattpad.com/cover/367106112-288-k120643.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
DANDELION • empress •
Fanficخلاصه « سوکجین اولین پسر امپراتور جئون بعد از سالها مبارزه و زندگی در میدانهای جنگ بالاخره به قصر برمیگرده تا در مراسم ازدواج برادر کوچکترش، جونگکوک با پسرعمهاشون، تهیونگ شرکت کنه؛ این بهترین اتفاق در زندگی سوکجین بود البته تا... تا قبل از ای...