پارت 12

161 58 70
                                    

به نظر کسی که داخل بود عجولانه و با سر و صدا بیشتر، دنبال چیزی میگشت و همه چیز را به هم میریخت.
+هی داری چیکار میکنی؟
ییبو گفت و به در مشت کوبید.

اقای جانگ و دو نگهبان دیگر رسیدند و با کارت او وارد اتاق شدند. همه جا به هم ریخته و قفسه های چوبی بلند روی یکدیگر افتاده بودند و مانند یک مانع برای رسیدن به قسمت های داخلی تر عمل میکردند. مهتابی های اتاق چشمک میزد و روشن و خاموش میشد.

بی سیم ییبو لرزید.
×هوانگ هستم از بخش نظارت. ییبو اونجایی؟
+بله.
×من شماها رو تو دوربین نمیبینم.. کدوم طبقه رفتین؟
ییبو هیسی کشید و نگهبانان گیج به یکدیگر نگاه کردند. یک نفر گفت.
×پس دوربینا هک شده.
اقای جانگ دستی به موهای تیغ تیغی تراشیده شده ش کشید.
×زنگ میزنم به رئیس گونگ.
صدای ضعیفی از پشت قفسه ها به گوش رسید و بعد سوز باد و باران وارد شد. ییبو فریاد زد.
+میخواد از پنجره فرار کنه! برید دنبالش.

بدن لاغرش را از میان قفسه ها رد کرد و وقتی آن سوی اتاق رسید پنجره باز بود. کنار پنجره ایستاد و جسمی کاملا سیاه پوش دید که از طریق لوله ناودان به پایین سر میخورد. کوله ای پشتش حمل میکرد.
در بیسیم گفت.
+اقای جانگ! دیدمش. داره میره به سمت جنوب. احتمالا میخواد از مسیر جنگل شینگدو فرار کنه.

منتظر جواب نماند و از پنجره بیرون رفت. کمی از ارتفاع میترسید اما چه اهمیتی دارد؟ نفسش را بیرون داد و با احتیاط از لوله ناودان شش طبقه به پایین رفت، هرچند نتوانست مثل او سر بخورد اما به سلامت به زمین رسید و با تمام سرعت دنبالش دوید.

باران تند می بارید و باد قطرات را محکم به تنش می کوبید، اما ییبو انقدر در احساس قهرمانی و مسئولیت غرق شده بود که نه سرما را حس میکرد و نه فشاری که باد به تنش وارد میکند.

+واستا!
احمقانه خواست او بایستد. طبق حدسش آن جسم قد بلند که احتمال زیاد یک مرد بود به سمت جنگل دوید و ییبو هم با فاصله کمی تعقیبش میکرد.
گروهی از نگهبانان هم با چراغ قوه تعقیبشان میکردند. ییبو صدای واق واق سگها را شنید هرچند بعید میدانست رهایشان کنند. در این باران ، آنها را صرفا جهت ترساندن و ایجاد جو متشنج برای مرد دزد آورده بودند.
جنگل تاریک بود و سرعت او کم شد. اما ییبو مسیر را خوب میشناخت. به سادگی از بین چاله های گل و درختان رد میشد .
کمتر از دو دقیقه بعد به چند قدمی ش رسید. دستش را دراز کرد که کوله ش را بگیرد که ناگهان پایش به تنه ی درخت بامبو شکسته شده ای گیر کرد. با فریاد بلندی روی زمین افتاد.

مرد دزد با فریاد ییبو , لحظه ای برای چک کردن اوضاع در جا متوقف شد. دو متری ییبو زیر باران تند ایستاد. نگاهی به پای خونی او انداخت و با نزدیک شدن نور چراغ قوه ها از گوشه ای فرار کرد.

ییبو به خودش لرزید. نه از درد ساق پایی که با شاخه سفت بامبو پاره شده بود و نه حتی از سرما..
از آن چشم ها لرزید ..
آن چشم های درشت و خط پلک کشیده ..

Colors Of Life _ Yizhan Donde viven las historias. Descúbrelo ahora