چهار روز گذشته تمام وقتش را در تختش میگذراند. وقتی مادرش برای ناهار و شام صدایش میزد با تعجب به ساعت نگاه میکرد و میفهمید زمان زیادی گذشته.
آن شب برای شام نرفت و گفت گرسنه نیست.
از گرسنگی کشیدن چه نصیبش میشد؟ از اینکه خودش را با افکاری ازار دهنده بکُشد چه؟
دلیل قانع کننده ای وجود نداشت.×ییبو؟
مادرش بود. بدون اینکه سرش را بلند کند گفت.
+بله مامان؟
مادرش اهسته جلو امد و لبه تخت نشست. اتاق تاریک با نور اباژور آبی و سفید کنار تخت روشن میشد. دست ییبو را فشرد و نوازش کرد.
×پسر قشنگ مامان.. حالت خوبه؟
ییبو لبخند کمرنگی زد .
+اره فقط بخاطر پام یکم بی حالم.. تیر میکشه.
×شام نخوردی..
+فقط گشنم نبود .
×هنوز بهم نمیگی چیشده؟
چند ثانیه طول کشید تا ییبو جواب دهد.
+چیزی نشده. ویتامین و قرصامم به موقع میخورم.مادرش اهی کشید.
×منظورم این نیست .. این چند روز .. به جان مربوطه مگه نه؟
ییبو لبهایش را به یکدیگر فشرد. در این مدت تلاش میکرد حتی اسم او را هم از یاد ببرد. مادر ادامه داد.
×اون هر روز میاد اینجا ولی من نزاشتم بیاد پیشت. با خودم گفتم اگه میخواستی ببینیش اونطور یهویی از سفر برنمیگشتی.
جز سکوت پاسخی نشنید.
×الان تو حیاطه. داره با بابات صحبت میکنه.. میخوای ببینیش؟+مامان..
×من میدونم قرار میزارید.
اشکهای تمام نشدنی ییبو دوباره در چشمانش جمع شد و پایین ریخت.
+ببخشید..
مادرش دستش را کشید تا بنشیند و در اغوشش گرفت. ییبو با گریه ای بی صدا معذرت میخواست .
+من .. نمیدونم دست خودم نبود.. مامان پسر خوبی نبودم ببخشید.خانم وانگ اهسته پشتش زد.
×اشکال نداره.. تو بهترین پسری هستی که میتونم داشته باشم.
+قسم میخورم من تلاشمو کردم.. نتونستم با دخترا برم سر قرار.
×چیزی نیست ییبو.
وقتی هق هق های او ارام شد مادرش اشکهای باقی مانده را از صورتش پاک کرد.
×از خیلی وقت پیش حدس میزدم. من بزرگت کردم مگه میشه ندونم؟
قطعا این مسئله چیزی نبود که بتواند از مادرش پنهان کند وقتی هیچ وقت رابطه ش با هیچ دختری به نتیجه مطلوب نرسید. او میدانست اما ییبو را پذیرفته بود . مظلومانه پرسید.
+هنوزم دوسم داری؟
×ایوو پسره احمق.. معلومه دوست دارم!ییبو سرش را بالا و پایین کرد و کمی دیگر در اغوش او ماند. حس میکرد حالا که حداقل مادرش میداند از مردها خوشش می آید وزنه های سنگینی از شانه هایش برداشته شده. شاید هرگز نمیخواست این چنین به گرایش جنسی ش اعتراف کند ، شاید در فانتزی هایش تصور میکرد یک روز با والدینش روی کاناپه هال نشسته اند و ییبو با اضطراب التماس کند قبولش کنند ، اما بنظر این بار زندگی به او آسان گرفته ست.
صدای لطیف خانم وانگ ، ییبو را از فکر دراورد .
×میخوای جانو ببینی؟
جان.. باز هم او!
+نه..
صاف نشست.
+بهش بگو بره.
×گفت شمارشو بلاک کردی.
+نمیخوام ببینمش. ما کات کردیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/365628909-288-k270320.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Colors Of Life _ Yizhan
FanficName : Colors Of Life _ رنگهای زندگی Couple Yizhan (ZSWW) Genre : romance _ smut وانگ ییبو تو مرکز نگهداری پانداهای چنگدو کار میکنه و یه انیمیشن ساز وارد زندگیش میشه. با اون لباسای هاوایی شلوغ و چشمایی که درون ییبو رو به سادگی میبینه یکم خطرناک بن...