4

219 47 1
                                    

بعد از تموم شدن آخرین کلاسش نگاهی به ساعت انداخت که یک عصر رو نشون میداد. حدودا ده دقیقه وقت داشت تا خودش رو به سلف مدرسه برسونه. با یادآوری اتفاقی که اول صبح افتاده لبخندی روی لبش نشوند و مشغول قدم زدن توی سالن نسبتا خلوت شد. حقیقتا جونگکوک شخصیت جالب و جذابی براش داشت، جیمین دوست داشت بیشتر باهاش آشنا شه... و امیدوار بود بتونه خوب پیش بره، اگرچه که توی موقعیتی نبود که بخواد راحت به کسی اعتماد کنه مخصوصا، کسی که خانوادش مشکلات زیادی واسه حکومت درست کرده بودن.

نفس عمیقی کشید و موهاش رو کنار زد، بدون توجه به دیگران وارد سلف شد و با برداشتن غذای اون روز نگاهش رو اطراف چرخوند تا یه جایی برای نشستن گیر بیاره.

با دیدن جونگکوک ابروهاش رو بالا داد و نیشخند محوی زد، حداقل تا اینجای کار سلیقه خوبی توی انتخاب جا داشت. کنار پنجره نورگیر که پرتوهای خورشید روی چهره اش که یکم رنگ و رو گرفته بود سایه انداخته...

"اهم... میتونم اینجا بشینم؟"

جونگکوک با شنیدن صداش درحالی که داشت چنگال رو سمت دهنش میبرد لحظه ای مکث کرد و نگاهش رو بهش دوخت. جیمین تونست جاخوردنش رو حس کنه، پسر تکونی خورد و سرش رو تکون داد.

"بله، البته!"

با دهن پرش گفت و جیمین سینی رو روی میز گذاشت.

"راستش حرفت رو دوست داشتم... کلاس صبح منظورمه."

اگرچه که جز اون درس اون روز کلاس دیگه ای باهاش مشترک نداشت ولی تا همونجا هم جونگکوک متوجه حضورش توی کلاسشون نشده بود. لبخند محوی زد و شونه ای بالا انداخت.

"چیز خاصی نبود. در برابر خزعبلاتی که می‌شنویم."

اهسته گفت و بهش خیره شد. جیمین سرحال تر به نظر میرسید، صورتش از چند سال پیش که از نزدیک دیده بودنش پر تر شده بود، موهاش بلند تر و حقیقتا بهش میومد.

"نسبت به چندسال پیش که همدیگرو دیدیم خیلی تغییر کردی!"

جیمین گفت و چنگالش رو از داخل پاکت بیرون کشید.

"ادما زود تغییر میکنن."

دهنش رو پاک کرد و تکیه داد. یکمی استرس داشت، چون نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده. انتظار نداشت پارک جیمین خیلی راحت بیاد سر یه میز پیشش بشینه و سر صحبت رو باز کنه... مسخره به نظر میرسید ولی جونگکوک نگران بود و امید داشت تا خانوادش چیزی بخاطر این قضیه پا پیچش نشن.

جیمین با حس دودی که بیشتر شبیه بوی توتون بود صورتش رو جمع کرد و نگاهی به کنارش انداخت. پنجره باز بود و به نظر داشتن پیب دود میکردن، از همون لحظه میتونست بسته شدن راه گلوش رو حس کنه و پلک هاش رو روی هم فشرد.

به زور یکم دیگه از پاستا رو خورد، ولی هر لحظه که میگذشت نفس کشیدن براش سخت تر میشد.

"آه... لعنتی!"

💫𝙄𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨𝙩𝙚𝙡𝙡𝙖𝙧 Kookmin/JikookNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ