14

148 36 0
                                    

تعطیلات کریسمس به سرعت گذشت، لباس سفید زمستون جای خودش رو عطر سبز چمن و بوی گل و درخت های قدیمی و تنومند بهاری داد. جیمین درحالی که سرش رو روی پای پسر دیگه گذاشته بود نفس عمیقی کشید و به پرتوی خورشید از لا به لای برگ های سبز درخت قد کشیده خیره شد...

جونگکوک همزمان با اینکه انگشت هاش به نرمی لا به لای تارهای ظریف موهای جیمین به رقص درمیومد، نگاهش روی انواع و اقسام فرمول های ریاضی بود که برای امتحان خودش رو آماده کنه. جیمین چرخی زد و به پهلو دراز کشید، دستش رو سمت چمن برد و با کلافگی تیکه از اون هارو کند.

"جونگکوکا..."

با بدخلقی گفت و سرش رو کمی بلند کرد. پسر موهاش رو شلخته وار بالا بسته بود و گردن باریکش خودنمایی میکرد.

"به من توجه کن!"

گفت و تکونش داد، جونگکوک نیشخندی زد و با خونسردی صفحه بعدی رو ورق زد و گردن خستش رو تکونی داد، جیمین با حرص نیم خیز شد و دفترش رو ازش گرفت.

"یااا پارک جیمین!"

جونگکوک گفت و دستش رو توی هوا تکون داد تا بگیرتش، جیمین با پوزخند دفترش رو روی زمین انداخت و با چفت کردن دست هاش دو طرف تن پسر اون رو بین سینه خودش و تنه درخت قفل کرد.

"بیا یه کار دیگه بکنیم... نظرت چیه؟"

همچنان که نیشخند گوشه لبش بود، بینیش رو به گونه جونگکوک کشید و پسر منقبض شد. این عکس العملش برای جیمین زیادی شیرین بود، جوری که با هربار لمسش واکنش نشون میداد و گونه هاش سرخ میشدن... هیچوقت توی زندگیش فکرش رو هم‌نمیکرد که قلبش اینطوری برای جئون جونگکوک عجیب و غریب بی‌تابی کنه. لحظه ای مکث کرد و به تیله های مشکی و چشم های خمارش خیره شد.

لب های جونگکوک نیمه باز بودن و پوستش روشن تر از هر زمان دیگه ای بود. جیمین دوست داشت به تک تک نقاط اون صورت پرستیدنی بوسه بزنه، اونقدر بی طاقت شده بود که نمیتونست خودش رو در برابر جونگکوک کنترل کنه... حتی پسر هم دست کمی از خودش نداشت، جوری که نگاهش هر لحظه بین لب ها و چشم های جیمین میچرخید و تنش نبض میزد.

جیمین با ‌گرفتن بازوش، در کسری از ثانیه بلندش کرد و سمت دیوار سنگی ساختمون دبیرستان رفتن. همون پاتوق همیشگیشون اون هم وقتی که نمیخواستن کسی رو ببینن... جایی که همینطوری کنار هم میشستن و لیوان های داغ قهوه و نسکافه بین دست هاشون جا خوش میکرد.

شونه های جونگکوک رو گرفت و به دیوار کوبید، قلبش با شدت به سینش ضربه میزد و نگاه های تشنشون صورت هاشون رو کاووش میکرد. اگر این اولین بوسه جونگکوک بود، جیمین با بی رحمی میخواست که برای اون باشه...

"اونشب... قلبم برای لمس کردنت فریاد میزد..."

زمزمه کرد و دستی به گونش کشید، جونگکوک زمانی که لب های نرم و حجیمش رو حس کرد، ناله خفیفی سر داد و تنش تکون خورد.

جیمین صورتش رو بین دست هاش گرفت و جونگکوک، چنگی به پیراهنش زد. میدونست توی بوسیدن خوب نیست، ولی جوری که جیمین همراهیش میکرد و بهش فرصت میداد، باعث شد تنش گر بگیره و زبون داغش رو اهسته بمکه... لب های درشتش رو میبوسید و با گرفتن گردنش سرش رو کج کرد. جیمین با گازی کرد از لب پایینش گرفت ناله پسر رو دراورد و دستش با شیطنت روی کمرش لغزید.

توصیف اون حس غیرممکن بود... اونقدری شیرین که نمیدونست چجوری تونست تا اون لحظه دووم بیاره. با کمبود هوا، از هم فاصله گرفتن و سینه هاشون با شدت بهم میخورد. چشم های جونگکوک تر بود، اونقدر هیجان زده شده بود که میتونست همونجا بزنه زیر گریه، حتی انقدری روی خودش کنترل نداشت ‌که تنگ شدن شلوارش رو حس میکرد خوشبختانه زیر اون تیشرت اورسایز هیچی معلوم نبود.

جیمین موهاش رو نوازش کرد و با حلقه کرد دست هاش دور گردنش، توی اغوشش دفن شد. جونگکوک با شدت اون رو به خودش چسبوند و پلک هاش رو بست. لازم بود چیزی بگن تا طرف مقابل متوجه احساساتشون بشه؟ همین لمس های گرم و بوسه های کوچیکی که روی موهای هم میشوندن کافی نبود؟

***

تهیونگ نفس زنان خودش رو به سرویس بهداشتی مدرسه رسوند و در رو محکم بست. قلبش دیوونه وار به سینش میکوبید و از چیزی که دیده بود تقریبا وحشت زده شد. خدایا... دست هاش میلرزید و ناشیانه گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و روی توالت فرنگی نشست. جیمین و جونگکوک باهم بودن! و توی چه لحظه ای پسر تونسته بود شکارشون کنه... اون ویدئویی که جلوی چشم هاش رژه میرفت مثل یه آتیش برای انبار باروت بود.

صدای نفس های بلندش رو میشنید و تک خنده ای زد. باورش نمیشد، اگر تصمیم نمی‌گرفت که از پشت مدرسه خودش رو به کلاس برسونه هیچوقت چنین موقعیتی برای خلاص شدن از جهنمی که توش بود پیدا نمیکرد. دیگه تمام اون شکنجه های روحی و فشارهایی که از سمت پدرش بهش وارد میشد فروکش میکردن... دیگه نیازی نبود مدام خودخوری کنه و عذاب بکشه... میشد کسی که پدرش بهش افتخار میکرد!

با تصور همه این ها لبش رو گزید و با خاموش کردن گوشیش نگاهی به ساعت انداخت. دو ساعت لعنتی مونده بود تا از این جهنم خلاص شه، پلک هاش رو روی هم فشرد و لباس هاش رو صاف کرد. هیچ چیزی نمیتونست اون روز اعصابش رو بهم بریزه، تهیونگ حالا به جنونی رسیده بود که دیگه قابل کنترل نبود. هرازگاهی میخندید و حس غرور و تکبر توی سینش درحال فوران بود. میتونست همون لحظه ویدئو رو توی تمام سایت های مدرسه پخش کنه... میتونست خیلی راحت جیمین رو نابود کنه و خودش رو خلاص، ولی نه... همچین چیزی نیاز به تشریفاتی داشت که ذره ذره نابود شدنشون رو ببینه و خودش رو التیام ببخشه.

درحالی که قدم هاش رو سمت ساختمون میبرد، از کنار دفتری که روی زمین افتاده بود رد شد. با بی رحمی کنارش زد و پوزخند گوشه لبش پررنگ تر از همیشه به نظر میرسید. موهای بلندش، اروم تکون میخوردن و چشم هاش، روشن تر از همیشه بود. یه حس آشوب، توی دلش پرسه میزد، مثل اینکه شکمش رو ببرن و اون جسم سخت و سیاه پایین بریزه... تهیونگ همچین آدمی بود.

اون ها خودشون خواستن که اینطوری باشه...

💫𝙄𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨𝙩𝙚𝙡𝙡𝙖𝙧 Kookmin/JikookМесто, где живут истории. Откройте их для себя