20

143 35 2
                                    

زمانی که به سالن ورزشی رسید، نفس عمیقی سر داد و اطراف رو نگاه کرد. سکوت آزار دهنده اونجا باعث شد اضطراب و دلهرش بیشتر بشه... تمام جملات رو توی ذهنش بارها و بارها مرور کرد. جونگکوک دلخور بود، اونقدری که دوست داشت بره و تا میتونه عقده های اون چند روز رو سرش خالی کنه. ولی در هر صورت توی جایگاهی نبود که بتونه این کار رو انجام بده...

اهسته از بین درهای نیمه باز عبور کرد. تنها نور کمسوی بیرون طنین خودش رو توی سالن انداخته بود و تونست جسم جیمین رو درحالی که به دیوار تکیه زده ببینه‌. بی اختیار قلبش تکونی خورد و لب هاش رو روی هم فشرد. جیمین با حس حضورش، سرش رو بلند کرد و دیدتش. برخلاف چندساعت پیش، حالا لباس های گشادی پوشیده بود که تن باریکش داخلش گم میشد. موهای براقش زیر مهتاب ماه میدرخشید و تیله های چشم هاش معصومانه بود.

لبخند محوی زد و کتابی که توی دستش بود رو به سینش فشرد. جونگکوک چشم هاش رو سمت اون گوی درخشان روی جلد سر داد و متوجه شد که کتاب خودشه. حرکتی نکرد... این جیمین بود که قدم های اهستش رو سمتش کشید و توی فاصله اندکی ازش ایستاد. حالا بهتر میتونست ببینتش... چشم های کشیده و زیباش، پوست صاف و یکدستش و لب های درشت و بوسیدنیش... بزاقش رو به سختی پایین فرستاد و نگاهش رو با دلتنگی روی اجزای صورتش چرخوند‌. جیمین هم دست کمی از این نداشت... بعد از دیدنش توی جشن قلبش بیشتر براش بی قرار شد و در اوج ناامیدی میخواست تا فرصتی بهش بده.

قدمی جلو گذاشت. کتاب رو به سینه پسر چسبوند و انگشت های جونگکوک روی دست هاش لغزیدن و با حس گرمای پوست نرمش لرزید. هیچ چیزی بینشون جز صدای نفس های طولانی نبود. انگار اون چشم هاش داشتن کلمات رو فریاد میزدن... چشم ها هیچوقت دروغ نمی‌گفتن...

"متاسفم..."

زمزمه کرد و چشم هاش تر شدن.

"متاسفم جیمین..."

سرش رو پایین انداخت و پلک هاش رو روی هم فشرد. پسر قدمی عقب گذاشت و برگشت. براش کافی نبود! نمی‌خواست کابوس هرشبش تبدیل به واقعیت شه! نمیخواست! التماس میکرد تا بگه اونجوری نیست که فکر میکنه... نگاه لرزونش که روی زمین خشک شده بود ملتمسانه همین رو میخواست!

"میدونستم... میدونستم ممکن هیچوقت نتونم داشته باشمت..."

لبخند تلخی زد و قطره اشکی روی گونش ریخت.

"میخواستم تک تک لحظه هامون رو داشته باشم... میخواستم تا ابد یجوری توی ذهنم نگهت دارم جیمین! من نمیخوام راز پنهون تو باشم..."

گفت و بغضش شکست. پسر با ناباوری بهش خیره شد... صدای تپش های تند قلبش رو میشنید و حس میکرد درحال منفجر شدنه... هجوم احساسات متخلف داشت از پا درش میاورد، دیدن اون چهره آزرده و شکسته... شونه هاش رو خم شده بودن و موهای پریشونش که به صورتش خیسش چسبیده بود آخرین چیزهایی بودن که جیمین میخواست ببینه...

💫𝙄𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨𝙩𝙚𝙡𝙡𝙖𝙧 Kookmin/JikookМесто, где живут истории. Откройте их для себя