24

141 33 0
                                    

سه ماه بعد》

زمانی که داشت تازه خوابش میبرد، با شنیدن صدای زنگ در توی جاش پرید. نفس زنان نگاهی به اطرافش انداخت و بلند شد. جین پشت در بود، وقتی که باز کرد پسر رو دید که عینک افتابیش رو برداشت و وارد خونه شد...

"اینجا چیکار میکنی؟!"

هوسوک با خواب آلودگی پرسید و پسر چرخی زد و نگاهی به سرتاپاش انداخت. توی یه کلمه داغون بود... نفس تلخی کشید و شال گردن صورتی رنگش رو دراورد، هوسوک دقیقا نمیدونست چجوری میتونه همیشه اون رنگ لباس رو به تن داشته باشه اون هم وقتی که تا نگاهی بهش مینداخت تا مغز و استخوانش تیر میکشید.

"هوسوک میشه بهم بگی که..."

جین به مبل تکیه داد و پاش رو روی اون یکی انداخت.

"این چه وضعیه که برای خودت درست کردی؟!"

پرسید و ابروهاش رو بالا داد. هوسوک نگاهی به خودش انداخت و دوباره بهش خیره شد.

"منظورت چیه؟! میشه فقط ولم کنی؟"

با کلافگی گفت و سمت آشپزخونه رفت. در یخچال محکم کوبید و بطری نوشیدنی رو روی کانتر گذاشت... با حرص ازش داخل لیوان ریخت و سمت پسر رفت.

"بخور..."

گفت و روی مبل نشست، کوسن رو توی بغلش گرفت و جین نیم نگاهی بهش انداخت. اون چند وقت حال روحیش افتضاح بود، مدام لج میکرد و توی هیچکدوم از فشن شو ها شرکت نکرد، و تقریبا موقعیت هایی که باعث میشدن تا بیشتر دیده بشه و از دست داد. موضوع این نبود، هیچکدوم از این ها اهمیتی براش نداشتن، موضوع خودش بود! هوسوک نباید دردهایی که برای رسیدن به اون جایگاه کشید رو فراموش میکرد... رویاها و آرزوهاش رو.

جرعه ای نوشید و کنارش نشست. دستی به پاش زد و تکونش داد.

"چرا مثل این دخترای ترشیده رفتار میکنی؟!"

پرسید و پسر خنده ای کرد. سرش رو تکون داد و نفسی گرفت...

"نمیدونم، شاید هم واقعا هستم!"

گفت و صدای خندش توی گوشش پیچید.

"بهم بگو... چیه که انقدر اذیتت میکنه؟"

نمیدونست. هیچ چیزی نمیتونست حس و حالش رو توی اون لحظه توصیف کنه... هوسوک کامل نبود، احساس می‌کرد یه تیکه ای از وجودش نیست، گم شده و رفته توی زمین... دلتنگ تهیونگ بود، دلتنگ صداش، شیطنت هاش یا زمانی که سر به سرش میذاشت. نمیدونست تا الان چندبار عکس های تکراریش رو توی گوشیش دیده، از پشت گوشی نوازشش کرده یا با فکر کردن بهش به خواب رفته... خودش که خواست بره، ولی حالا پشیمون بود و امیدی داشت تا اون برگرده...

"نمیدونم..."

خنده محوی کرد و سرش رو عقب انداخت، جین نفس عمیقی کشید و بلند شد. نمیتونست بهش اصرار کنه، اون هم وقتی که هوسوک آدمی نبود که بخواد چیزی رو از بقیه پنهون کنه. اگر نمیگفت، حتما دلیلی داشت... و جین این فرصت رو بهش میداد تا با خودش کنار بیاد.

💫𝙄𝙣𝙩𝙚𝙧𝙨𝙩𝙚𝙡𝙡𝙖𝙧 Kookmin/JikookМесто, где живут истории. Откройте их для себя