lost in snow

9.1K 447 59
                                    

به پرده مقابلش خیره شده بود ولی قطعا ذهنش جایی دیگه درگیر بود

از زندگی کردن متنفر بود؛ زنده موندن چیزی جز درد نیست و برای تهیونگ غیر قابل تحمل شده بود

اشکاش روی پففیل کاراملیش میریختن و خیس میشدن

چراغ های سینما خاموش بود و فقط با نور پرده کمی اطرافش روشن شده بود

نگاهی به بغل دستش کرد

توهم زده بود؟انقدر گریه کرده بود که دیگه نمیتونست چهره ها رو تشخیص بده یا واقعا کسی که کنارش بود
بازیگر معروف جئون جونگکوک بود؟

جونگکوک وضیعت بهتری نسبت به تهیونگ نداشت سخت تو فکر رفته بود و با اخم به جلوش خیره شده بود

ولی با دیدن نگاه خیره پسر، نگاهش رو از پرده گرفت و به تهیونگ داد

پسری زیبا با موهای قهوه ایه کمی بلند، چشمای کشیده، بینی قرمز شده بخاطر گریه کردن؛ با تیشرت کرم رنگ بهش زل زده بود

جونگکوک متوجه شد پسر ناراحته
آغوشش رو باز کرد و با لبخند پر از محبتی گفت

:«میخوای تو بغل من گریه کنی؟»

بدون هیچ حرفی آروم از جاش بلند و بین پاهای باز شده مرد نشست

کمرش رو به شکم جونگکوک تکیه داد و دستای قوی مرد دورش پیچیده شده بود

هیچکدوم حرفی نمیزدن
نه تهیونگ با دیدنش جیغی از خوشحال کشید و ازش فقط درخواست امضا یا عکس میکرد
نه جونگکوک از زیبایی تهیونگ سو استفاده میکرد

انگار هر دو روز سختی رو داشتن و به یک نفر احتیاج داشتن تا آرومشون کنه

تهیونگ در آغوش نصفه نیمه جونگکوک، شروع به گریه کرد

و جونگکوک فقط گوش میداد. به هق هق ریز پسر گوش میداد
کمی از کاری که میخواست بکنه شک داشت ولی اروم موهای صاف پسر رو بوسید

مهم نبود چند نفر تو سینما یا تو دنیا بودن

انگار تو اون لحظه هیچ کس جز خودش و تهیونگ وجود نداشت

جونگکوک هم خسته بود و خستگی داشت شکستش میداد

چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید

نمیدونست قلب دردش بخاطر نفس عمیقش بود یا نفسی که داره همین الان بهش خیانت میکنه

هیچکدوم نمیخواستن با حرف زدن اون لحظه خرابش کنن

ولی با خوردن پای کسی به کله جونگکوک خراب شد

جونگکوک به پشتش نگاه کرد

مردی در حال دراوردن لباس زنی بود و سریع شلوارش رو پایین کشید کهـ.... ـ

به حرف اومد

:«نظرت چیه بزنیم بیرون؟»

تهیونگ موافقت کرد صدای ناله زن تو کل سینما پیچیده بود و این اذیتیش میکرد

هر دو بلند شدن و از سینما خارج شدن

تکه برف کوچکی رو موهای تهیونگ نشست

جونگکوک به بالا نگاه کرد. آسمان تیره پر از برف هایی بود که به زمین سقوط میکردن

همیشه دیدن برف هیجان زدش میکرد و اصلا مهم نبود چقدر از زندگی خسته شده باشه اون همیشه با برف میخندید

جونگکوک خودش رو، روی برف های انباشته شده پرت کرد و دست و پاهاش رو به صورت دایره ای بالا پایین کرد

تهیونگ با لبخند به که روی برف های یکدست فرشته درست کرده خیره شد

جونگکوک با لذت بهش گفت

:«بیا تو امتحان کن»

تهیونگ کنارش آروم دراز کشید و شروع به درست کردن فرشته کرد

شاید تهیونگ اشتباه فکر میکرد، زندگی زیبا بود فقط زیبایی هاش رو با آدم مناسب تجربه نکرده

مثلا همین برف بازی کوچیک و احمقانه قلب شکسته تهیونگ رو بدجور گرم کرده بود

آروم پرسید
:«خوب میشیم؟»

خوده مرد هم مطمئن نبود ولی محکم گفت

:«خوب میشیم» 

پرسید

:«دیگه گریه نمیکنیم؟»

گفت

:«گریه میکنیم ولی کسی که عاشقشیم اشکامون رو پاک میکنه»

پرسید

:«دیگه دنیا زشت نیست؟»

گفت
:«زشت هست ولی زیباهاش برات نمایان میشه»

صدای جونگکوک گرم بود و قلب سرد تهیونگ

ایندفعه جونگکوک پرسید

:«دیگه خسته نمیشیم؟»

گفت
:«خسته میشیم ولی سریع دوباره سرپا میشیم»

پرسید

:«دیگه عصبانی نمیشیم؟»

گفت
:«عصبانی میشیم ولی کسی که عاشقشیم نمیزاره اذیت بشیم»

ولی جمله آخر جونگکوک، قلب شکسته تهیونگ رو پودر کرد

:«دیگه مامان کتکمون نمیزنه؟»

پسر خودش به سمت جونگکوک کشوند و بغلش کرد

گفت

:«نمیزنه»

پرسید

:«دیگه خودکشی نمیکنیم؟»

گفت

:«نمیکنیم»

پرسید

:«دیگه کسی بهمون خیانت نمیکنه؟»

گفت

:«نمیکنه»

چشمای جونگکوک کم کم سنگین شد و در حالی که تهیونگ تو برف بغلش کرده بود به خواب رفت

خوابی که چند ساله نمیتونست بدون خوردن قرص های اعصاب و خواب بدستش بیاره

تهیونگ هم کم کم داشت به خواب میرفت

آروم زمزمه کرد

:«شبت بخیر بزرگترین تیکه قلبم»

oneshots Onde histórias criam vida. Descubra agora