ازت متنفرم² ...

11 1 0
                                    

×هارش اسمات×

با هجوم درد به جز سیاهی چیزی مهمون چشم های بکهیون نشد. نمی دونست به خاطر ضعفشه یا به خاطر درد ؛ اما اینکه صدای چان رو می شنید یعنی هنوز نمُرده بود. احساس درد زیر شکمش و داخل روده هاش که بیشتر از توانش بودن بهش واضحا اخطار می دادن که قرار نیست به این زودی بیهوش بشه. اشکهاش یه لایه روی چشم هاش رو پوشونده بودن و بعد چند ثانیه ، با عادت کردن به دردی که می کشید و ریتم عمیق چانیول، دوباره دنیای مات و محو ، توی چشماش روشن شد. ناله کرد: من __ مال تو __ نی___ستم!____قلبم مال ___ اونه____ که ____ که تو ____تو نذاش_____نذاشتی____حتی بهش
بگم ____ تا __ ابد مال ____مال اونم!___ ذهنم، __ جسمم ___ و دنیام ___ مال __ مال تو ___ ولی ___ ولی ___ قلبم ___هرگز!

خب! اگر تا اینجا چانیول می خواست از چیزهایی که می شنید انتقام بگیره و با
ترسوندن نظر بکهیون رو عوض کنه؛ دیگه می شد گفت که با شنیدن این حرف ها، رسما دیوونه شد. یه جمله توی ذهنش اکو می شد.
( ذهنم،جسمم و دنیام مال تو ! ولی قلبم هرگز!) حالا انتقام قلب ساده ی عاشق خودش، انتقام نرسیدن به هیچ کدوم از آرزو هاش، انتقام آدمایی که همیشه زودتر از اون می اومدن و مهمترین دارایی هاش رو می دزدیدن، قرار بود از قلب برهنه ی بکهیون گرفته بشه! چقدر بی دفاع!
ضربه هاش حالا به شدت سرعت گرفته بود و محکم تر از همیشه بود طوری که انگار نمی تونست کنترلی روی خشمش داشته باشه.
بکهیون می تونست قسم بخوره جدا شدن تک تک مفصل هاش و کشیدن شدن ماهیچه هاش، از مچ دست های به زنجیر کشیده شدش تا مچ پای پیچ خورده اش که هنوز توی هوا مونده بود رو احساس می کنه. اگر تا قبل از این فکر می کرد قراره بیهوش بشه با ریتم سرسام آوری که تحمل می کرد؛ حالا قسم می خورد میتونست کل فضای اتاق رو چند درجه واضح تر هم ببینه.
چانیول با فشار برای چندمین بار اون شب توی شکمش رها شده بود و حالا قفسه سینه عرق کرده اش از انرژی که صرف کرده بود؛ بالا پایین می رفت. بکهیون بین اشک های بی صداش و ناله های بی جونش،احساس پارگی رگ هاش در اثر سونداژ داخل عضوش و دل درد فجیعش، چشمش روی آینه قدی دیوار اتاق ثابت شده بود. به شرایط غیر انسانی و تحقیری که دچارش شده بود. اشک هاش روی صورتش خشک شد. دوباره چشمه ی نفرت توی قلبش فوران زد. نیرویی که نفرت بهش داده بود؛ تنها دلیل زنده موندنش تا این لحظه بود. نمی خواست ضعیف باشه. نمیخواست گریه کنه و نمیخواست ناله های دردناکش اون عوضیِ روانی رو بیشتر هیجان زده و تحریک کنه! پس بدون اینکه به وضعیت وخیمی که
مطمئن نبود دلیل از دست دادن مردونگیش بشه یا نه، توجهی بکنه؛ با فرو رفتن دوباره عضو چانیول برای چندمین راند به سوراخ فوق دردناکش ، چشم هاش رو روی هم فشار داد و ساکت موند. به سادگی شدید و عمیق تر شدن ضربات وارد شده رو احساس می کرد. علیرغم حسی که بهش میگفت این فشار میتونه تمام محوطه شکمش رو از هم بدره؛ دهنش رو بسته نگه داشت. چان با عصبانیت سرش فریاد کشید: حق بیهوش شدن نداری!
و قبل اینکه دکمه ی شوک رو بزنه بکهیون با حرص زیر لب جواب داد: ازت انتقام می گیرم!
چانیول که انتظار این رو نداشت ، بیرحمانه تر از قبل ادامه داد؛ این حتی برای خودش هم زیاد روی بود اما صدایی از پارتنرش نمی اومد. به بدن پر از زخم اما زیبا و وسوسه برانگیز بکهیون چنگ انداخت اما باز هم صدایی دریافت نکرد. با عصبانیت کارش رو متوقف کرد و فریاد زد: خودت خواستی! خودت!
بکهیون با خارج شدن ناگهانی موج عمیق درد، توی آینه به چشم های مصمم خودش خیره شد. نه! حق نداشت حتی یه لحظه اجازه بده اون عوضی از این شرایط لذت ببره! پشت سرش رو نمی دید و فقط با قرار گرفتن دوباره ی دست های چانیول روی کمرش متوجه حضورش شد. می دونست باید منتظر درد ناگهانی باشه؛ اما نیشخند چانیول کنار گوشش در حالیکه به موهای پشت گردنش چنگ زده بود و سرش رو بالا آورده بود و توی چشم های بکهیون خیره بود؛ قلب کوچیکش رو از ترس می لرزوند.

TPONRDonde viven las historias. Descúbrelo ahora