تولد ۱۸ سالگیت مبارک بیون بکهیون!

25 3 2
                                    

یک روز آفتابی معمولی مثل بقیه روز ها!
با این تفاوت که 6می یعنی امروز تولدش هم محسوب می شد.چقدر با پدرش بحث کرده بود که به این شرکت نیاد اما پدرش از اون دست آدم هایی بود که فقط به سود بیشتر اهمیت میدن.برای پدرش فقط پول مهم بود نه استعداد و علاقه ی پسرش به خوانندگی و حتی نه اینکه او الان فقط 18 سالش بود.دوباره زیر لب غرغرکرد:
-آخه به من چه که اون بچه زرافه معاون شرکتیه که تو توش سهام داری! ایششش!چطور یه نفر هم سن من اینقدر پولکیه آخه!تازه بهش هم میگن مستر!عوق!فکرکن یکی منو اینجوری صدا کنه!هه!!!

و بعد دوباره با لبهای ورچیده و عصبانیت به سنگچین های شرکت لگد زد.جایی که
قرار بود از امروز محل کارش بشه!قبال هم اینجا اومده بود.زیاد هم اومده بود اما تا به حال اینقدر از این شرکت متنفر نشده بود.دور تا دور ساختمون بلند شرکت دور میزد.خوب میدونست که هیچ کس نمی تونه از یک شرکت فقط دارویی اینقدر سود به جیب بزنه.پدرش فقط 20درصد سهام داشت اما ثروتی که توی این 15 سال نصیبشون شده بود کاملا غیرقابل توجیه بود.
زیرلب پوزخند زد:
-حتی مونگولیسم ها هم می فهمن اینجا بوی خالف میده بعد از من می خوان فقط یه کارمند ادارییه ساده باشم و تظاهر کنم هیچی مشکوک نیست (با عصبانیت داد زد) من که بچه نیستم!!!!!

صدایی از پشت سر میخکوبش کرد:
-معلومه که نیستی بیبی!!!!!

با ترس چرخید.اینجا دیگه کدوم جهنمیه!یه بن بست باریک.کی به اینجا رسیده بود؟!
لعنتی این یارو با این قد بلند و هیکل نره خرش از کجا پیداش شد دیگه!
با بیخیالی جلو رفت :
-بکش کنار آقا میخوام رد شم!

(مرد با پوزخند بهش نگاه کرد)
- کجا با این عجله کوچولو!

(اخم هاش رو تو هم کشید)
-گمشو وگرنهه...

-وگرنه چی؟به مامانت می گی؟شایدم جیغ میزنی؟!هههه!

و در یه حرکت دست مرد محکم روی دهنش قرار گرفت. حالا دیگه واقعا صداش در نمی اومد.دست محکم و قوی مرد مزاحم رو چنگ می زد شاید ولش کنه اما اثری نداشت.خیلی کوچکتر از اونی بود که بتونه کاری بکنه.دست مرد داشت به سمت کمرش می رفت.چه اتفاقی داشت می افتاد؟
توی یه لحظه به خاطر وول خوردناش به دیوار برخورد کردن و دستش اینبار دور یه بلوک ساختمونی چرخید.دست مرد روی دکمه ی شلوارش بود دیگه وقت برای فکر کردن نداشت.بلوک رو با تمام قدرت توی ملاج مرد کوبید.دستای مرد از دورش باز شد و روی سر خودش قرار گرفت ولی هفت تیر روی کمر مرد اونقدر یه بچه ی 18 ساله رو می ترسوند که سه تا ضربه ی بعدی رو هم با تمام قدرت تو مخچه و سر طرف بزنه.یه لحظه به خودش اومد!
دستاش غرق خون بود و یه بلوک خونی توش به چشم می اومد و یه مردی که مخچه ی بیرون زده و محتویات مغزش از توی خون مشخص بود.
یه آدمی که حالا حتی گربه ها هم میدونستن دیگه زنده نیست! کشته بودش! باید چه کار میکرد؟
به طور عجیبی هیچ احساس گناهی نداشت .خیلی عادی به طرف جوب کنار
کوچه رفت و بلوک رو توش رها کرد و دستای خونیش رو توی جیب هودی مشکیش فرو برد و به طرف درشرکت به راه افتاد.برای آخرین بار برگشت و به جنازه روی زمین نگاه کرد و بعد به ساختمون شرکت و یه دفعه دیدش!
این یعنی آخر بد شانسی یا ته جهنم؟
چرا اون زرافه ی دراز داشت از پنجره
آخرین طبقه بهش لبخند می زد و دست تکون می داد؟!
لعنتی!باید می دید حرف حسابش چیه!

TPONRTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang