ازت متنفرم³...

13 1 0
                                    

بعد از تموم شدن کارش با بکهیون دوباره اون رو روی زمین رها کرد و خودش به دیوار تکیه داد. خسته شده بود اما هنوز هم نمی تونست فکر اینکه هیچ کجای زندگیش موفقیتی نداشته و قلبی که اونقدر ساده عاشق پسر بچه ی شیطونی شده بود که حالا قلبش رو به یکی دیگه داده رو از ذهنش بیرون کنه. می دونست اشتباهه؛ اما درماندگی راه دیگه ای جلوی پاش نذاشته بود. می دونست با این کارش نه قلب اون مال خودش می شه و نه قلب خودش بکهیون رو فراموش میکنه؛ اما بچگانه و ساده لوحانه دست و پا می زد تا به خودش تلقین کنه بکهیون فقط مال اونه.
به فرشته ی بیگناهی که به خاطر علاقه ی یه طرفه خودش اینطوری تا دم مرگ برده بودش خیره شد. بکهیونی که حالا روی زمین تمام چیزهایی که خورده بود رو با خون بالا آورده بود و حتی نمی تونست سرش رو از روی زمین بلند کنه ...
پسر بچه ی ضعیفی که فقط ۱۸ سالش بود و حالا توی خون خودش در حالیکه پاهاش بی حس بودن و با دستاش شکمش رو گرفته بود؛ با مرگ دست و پنجه نرم می کرد....
اینا یعنی علاقه؟
این سوالی بود که وجدانش ازش می پرسید و قلب غمگینش که تا حالا صدبار برای بکهیون مُرده بود؛ نمی دونست چه جوابی بهش بده.
واقعا این چانیول، همون چانیولی بود که وقتی داشت یواشکی از پنجره اتاقش اولین روز کاری فرشته اش رو دید می زد؛ با دیدن اون عوضی دستش روی کلتش رفته بود و با نچ نچ کردن منتظر بود تا اون عوضی فقط قصد کنه یه خراش روی فرشته اش بندازه تا زندگیش رو برای همیشه ازش بگیره!؟
واقعا همون چانیولی بود که وقتی متوجه دشمنی هر کسی با آقای بیون می شد؛
توی اولین فرصت نابودش می کرد؛ که مبادا بخواد به خانواده بکهیون و مهم تر از همه، به خود بکهیون، آسیبی بزنه؟!_____
چه بلایی داشت سرش می اومد؟
ناخودآگاه چیز عجیبی به ذهنش رسید.
چرا فرشته اش دیگه تکون نمی خوره؟!
چرا بی حرکت روی زمین افتاده؟!
کسی نمی دونست ولی سیستم حلقه توی
دستش طوری بود که اگر بکهیون به شرایط اضطراری می رسید خود به خود داغ می شد و به چانیول هشدار می داد. پس چرا؟!
به دستش نگاه کرد و تازه دلیلش رو فهمید...
آبگرم حمام که بی وقفه روی دستش جریان داشت و چانیولی که غرق در افکار خودش بود؛ همونطور که به دیوار تکیه داده بود؛ به بکهیون لگد زد؛
۱ بار،
۲ بار،
۳ بار،
اما اون بچه کوچیک ترین تکونی نخورد. با رد شدن کلمه ی مرگ از ذهنش به سمت بکهیون خیز برداشت و دستش رو جلوی بینی اش گرفت و تونست حرکت آروم قفسه سینه ی بکهیون رو ببینه. آروم شد. پس چرا هر چقدر تکونش می داد و صداش می کرد؛ فرشته اش جواب نمی داد؟! شاید نمی شنید؟ شاید چانیول آروم صداش کرده بود؟
باید بلند تر می گفت:
بکی؟!___بک هیون !___بکهیون! ___(فریاد کشید...)
جوابمو بده بکهیون!___حق نداری جوابمو ندی.____با تو ام! ___تو حق نداری بمیری. می فهمی ؟ تو مال منی! مال من. نباید بمیری. نباید!
جسم سرد و بی حرکت بکهیون رو توی آغوشش دوباره با وحشت تکون داد و صدا
زد ...
کی اشک هاش شروع کرده بودن به ریختن؟ نمی دونست! کی صورتش از اشکهاش پوشیده شده بود؟ نمی دونست! حتی مهم هم نبود. فرشته اش رو توی بغلش بلند کرد و روی دستاش تا مبلِ کاناپهِ تویِ اتاق برد؛ به آرومی روی مبل گذاشتش . با پشت دست چشم های خیس از اشکش رو پاک کرد و سریع به سمت گوشیش رفت و براش مهم نبود که ساعت چهار شب با دست ها و صدای لرزون؛ داره به پزشک خصوصیش زنگ می زنه....

TPONRDonde viven las historias. Descúbrelo ahora