راهی نیست‌...

14 3 0
                                    

با خونسردی وارد عمارت شد و همونطور که انتظار داشت دختر بچه کوچیک و
زیبایی رو در حیاط عمارت پیدا کرد. با لبخند جلوی دخترک نشست
:سلام کوچولو!

دخترک که با تعجب به کت و شلوار مشکی و چشم های درشت پسر جوان خیره شده بود یک قدم عقب رفت و با صدای با نمک و آرومی گفت
:تو کی ای؟

چانیول با لبخند جوابش رو داد
:یکی از دوست های پدرت و بکهیون.

دختربچه با جدیتی که بیشتر شباهتش رو به برادرش نشون میداد سرش رو تکون داد
:دروغگو! هیونگ با دوستای بابا دوست نیست!
چانیول دستش رو توی جیبش فرو برد و یک آبنبات بیرون کشید.
:باشه بکهورانگ حق با توعه!ما می تونیم با هم دوست باشیم؟
دخترک با تردید به لبخند و صورت با نمک چانیول خیره شد و به سرعت آبنبات را
کشید.چانیول در حالیکه موهای بک هورانگ رو به آرومی نوازش می کرد گفت
:خب بکهورانگ تو می دونی هیونگت کجاست؟!
سؤالش با فریاد عصبانی بکهیون از پنجره ی اتاق جواب داده شد
:دستتو از روی سرش بکش کنار عوضی!

چانیول با خونسردی بلند شد و لبخند بی تفاوتی به بکهیون زد
:عجیبه که هنوز زنده ای!مثل اینکه پدرت هنوز دوستت داره!

بکهورانگ در حالیکه با تعجب به چانیول خیره شده بود آبنبات رو از دهنش بیرون کشید و اخم کرد
:دروغگو!هیونگ باهات دوست نیست.

چانیول به آرامی جواب داد
:دوست می شه.
بکهیون فریاد زد
: چی می خوای عوضی؟دیدی پدرم نتونست تمومش کنه تو اومدی تمومش کنی؟!

چانیول آبنبات رو به دهن دختر بچه ی مردد برگردوند و با آرامش گفت
:نه! اومدم باهاش معامله کنم.بهتره تو هم بیای پایین.پشیمون میشی.

بکهیون فریاد زد
: برو به درک! بکهورانگ بیا بالا!

دخترک در حالیکه آبنبات رو یک طرف لپش گذاشته بود فریاد زد
:هیوونگ آبناناتم لو پس بدم؟!

بکهیون عصبی فریاد کشید
:فقط بیا بالا.نمی خوام پیشش باشی.

دخترک در حالیکه به سمت در میدوید فریاد زد
:خوافظ دوس اوبا.منم بات قهلم چون
هیونگ بات قهله.

چانیول با لبخند به سمت در ورودی رفت.اوضاع کاملا خوب بود....

....ده دقیقه بعد مردی که اصلا صلاحیت پدر بودن رو نداشت با استرس رو به روش نشسته بود و هنوز منتظر بود که چانیول شروع به صحبت کنه.اما بالاخره با ترس دهنش رو باز کرد
:مستر پارک خیلی خوش اومدید.اگه مایل باشید در مورد اون موضوع ....

چانیول با بیخیالی حرف مرد رو قطع کرد
:بگو پسره هم بیاد!

-ببخشید مستر پارک اون خیلی احمقه.از دیروز تا حالا در اتاقش رو قفل کرده و ما نمی تونیم اون درو بشکونیم.

TPONRTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang