دکتر بدون اینکه حتی زحمتی به نگاه کردن بهم بده با خودکاری که دستش بود به سمتی اشاره کرد و من در مقابل بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند شدم و با گاز گرفتن لب های لرزونم به سمت همون قسمت رفتم. سالن کوچیکی بود که دوتا در داخلش قرار داشت.
وقتی برای فکر کردن نداشتم. به هیچ عنوان نمیخواستم حالِ بَدم، بد و بدتر بشه. پس اخم کردم و یکی از درهارو باز کردم. با دیدنِ فضای سفید رنگ سرویس بهداشتی نفسِ سختی کشیدم و سریع داخل رفتم.
حرکت قطره های عرق رو از گردنم تا پایین کمرم حس میکردم. به حدی گرمم شده بود که با وجودِ ورود سرویس بهداشتی حس کردم تمام بدنم یک لحظه بخاطر هواکشِ کوچیکش سرد شد و لرزید.
نگاهم رو چرخوندم که چشمم به آینه افتاد. لحظه ای انگار تمام فکر و ذهنم ایستاد. قدمی جلو رفتم و به خودم توی آینه کوچیک روبروی سینک نگاه کردم. چشم هام خیس شده بود، اما نه از غم یا درد. از چیزی که نمیدونستم باید چی خطابش کنم.
لب هام لرزش ریزی داشت و رنگش درست مثل سیب های سرخِ خونه قدیمی مادربزرگم شده بود و عرق هایی که حالا از روی موهام، با بی رحمی روی پوست صورتم میرقصیدند و نفسم رو سخت تر میکردند. پلک زدم و نفس بلندی کشیدم.
با حس اینکه مبادا دکتر جویای حالم بشه و سراغم بیاد نگاهم رو اطراف فضای سرویس چرخوندم. با دیدن توالت سمتش رفتم و روش نشستم. نفس نفس میزدم. چشم هامو لحظه ای بستم و سعی کردم تا شاید با نفس کشیدن و آروم کردن خودم بتونم درد پائین تنم رو از بین ببرم.
اما به محض اینکه پلک هام رو روی هم گذاشتم، ذهن بی انصافم تمام لحظات رو به وجودم تزریق کرد. زبونِ دکتر که داخل دهنم میچرخید و اینچ به اینچش رو با طعم داغ خودش صاحب میشد.
با تصور لحظه به لحظه اون اتفاقات سرمو به عقب تیکه میدم و لبم رو بین دندونام فشار میدم تا صدایی ازم بلند نشه. از شدت درد عرق کردم و لبام که بین دندونام گیر افتادن هنوز هم میلرزن. به وضوح لغزش خیسی زبان دکتر رو روی گردنم حس میکنم.
حرکت انگشت های کشیدش رو که موهاش پشت سرم رو نوازش میکنند دلم رو میلرزونه. 'هوم' آروم بین بوسه مون نباید الان باعث میشد پاهام بلرزه..!
نمیتونم تحمل کنم... نه... دیگه نمیتونم...!
صورتم رو سمت سقف میگیرم تا شاید یکم هوای سرد بتونه آتیش درونم رو خاموش که نه، حداقل کمتر کنه. با تصور حس زبون داغ دکتر روی گردنم فشار دندونام روی لبای بیچارم بیشتر میشن. حس میکنم چیزی نمونده که طعم خون توی دهنم بپیچه. لعنت بهش.. داشتم دیوونه میشدم!
حالت صورتم چیزی شبیه به گریه کردن بود، با این تفاوت که حتی یک قطره اشک هم از بین پلک های روی هم افتادهم پائین نمیفتاد. حسی شبیه به فلج داشتن داشتم. انگار هم خواهان حرکت بودم و هم نمیتونستم حتی پلک هام رو از هم فاصله بدم تا وضعیت خرابم رو ببینم..!
ESTÁS LEYENDO
Taech Him | V.KooK🔞
Fanfic "همسرت ازم خواست هرچی که نیازه رو بهت یاد بدم آقای جئون." # ژانر: اسمات/روانشناسیِ جنسی/ عاشقانه؛ _____ جئون جونگکوک پسرِ بیخیال و پررو 19 ساله که به تازگی و برای منفعت با مردی به نام جیمز کلارک ازدواج کرده. اما به ظاهر هیچ چیز درمورد سکسِ...