💜اسب سواری 💜PT14

83 3 4
                                    

یک هفته بعد

_ تهیونگ؟ بیا صبحانه بخور بعد بریم اسب سواری
تهیونگ با ذوق گفت :
+باوشه
ته یونگ به سمت میز صبحانه اومد و میخواست رو صندلی بشینه

_هوی ببینم من اینجا چیم که رو اون صندلی بدردنخور میشینی؟

+جونگوووووو
تهیونگ که میدونست نمیتونه مخالفت کنه و آخرش کوک برندس تسلیم شد روی پای کوک نشست ، نه اینکه دوس نداشته باشه ،اما از ذوق میترسید غش کنه
صبحانه رو که تموم کردن تهیونگ سریع رفت تو اتاق مشترکشون و درو قفل کرد میخواست موهاش رو رنگ کنه اما تا تموم نشده نباید میزاشت کوک بیاد تو

یک ساعت نیم بعد
لباسش رو که پوشید یکم بامب لب زد و در اتاق رو باز کرد بیرون رفت
+کوکی من آماده ام بریم

جونگکوک همینطور که از پله ها بالا میومد گفت:
_اگه شما اجازه بدید درو باز کنی منم حا..‌‌.. واووووو چ..چقد بهت میاد! ..وادفاک نمیتونم صب کنم
و به سمت ته رفت لباش رو شکار کرد ،بعد از اینکه مطمئن شد بامب لب رفته و لباش باد کرده ازش دست کشید
_ رنگ آبی ، با این رنگ آسمون منی بلوبری
+تو هم زندگی منی ، و راستی خدا بهت رحم کرد اونجا لباس سوارکاری میپوشی وگرنه همینجا اون لباس فاکی رو پاره میکردم یه لباس و پوشش مناسب میپوشیدم برات
کوک لبخنده خرگوشی زد و تهیونگ گونه کوک رو بوس کرد
_ وایسا سریع میام

چهل دقیقه بعد
_بریم؟
+بریمممممم
سوار ماشین شدن
+ چقد تا اونجا راهه؟
_حدود بیست دیقه

+ اوکی
_بلوبری من ؟

+ جانم؟
_قول میدی ترکم نکنی؟
+جونگکوکا من قول میدم ترکت نکنم و نخواهم کرد، تو چی؟

_من تازه با اومدن تو به زندگیم مزه زندگی شیرین رو چشیدم هیچوقت ترکت نمیکنم

+ دوست دارم
_من دوستت ندارم ....عاشقتم

ده دقیقه بعد
_رسی
تا کوک حرفش رو کامل کنه تهیونگ پیاده شده بود در هم بسته بود!

کوک بعد از قفل ماشین خودش رو جلو انداخت به سمت مردی که به ۳۰ خورده ای میخورد حرکت کرد
∆بلاخره یه سری هم به ما زدی نمک نشناس
_عاااا تامی درگیر باند بودم

∆که اینطور ولی موجه نیست ...عو این دلبر کیه؟

_هی حق نداری باهاش لاس بزنی تامی هیز،دوست پسرمه تهیونگ ، تهیونگ ،این تامیه یه دوست قدیمی

+از آشناییتون خوشبختم
∆همچنین ،یه لحظه گوشتو بیار
به تهیونگ نزدیک شد در گوشش ادامه داد
∆با این لباسی که پوشیدی فک نکنم شب خوبی داشته باشید

+اوه خودم خبر دارم موسیو

وتامی از تهیونگ فاصله گرفت و با تردید نگاهی به کوک انداخت که یا عصبانیت داشت نگاش میکرد
تهیونگ اینو فهمید و سریع یه کوک گفت:
+ داشت آمار دوست دخترات میداد
_هی تامی خودت هم میدونی که اونا...
∆اره اره اونا فیک بودن برای باند ازشون سو استفاده میکردی و شبا می ک....
_خب چرا وقت تلف میکنین؟ بیاین بریم دیگه
و به سمت طویله رفتن
به سمت اسب مشکی و زیبایی رفتن
_این بارلی هست اسب منه با هر اسبی نمی‌سازه ........هی تامی؟ اون اسب سفیده رو جدید آوردی ؟

∆آرع جدیده
_پس چرا اونجا گذاشتیش؟

∆چون بارلی جون شما تمایل شدیدی به زدن مخ اسب سفیده داره

+ من اسب سفیده رو میخوام
_اوکیه اسم نداره؟
∆نه
_خب بلوبری من اسمش رو انتخاب کن

+باش عاممم اسمشو میزارم...............................آها بلیندا تا به بارلی هم بیادددد

_خوشگل خودمی، اون اسبو بیار تامی هیونگ

تامی اسب رو آورد و قبل از اینکه حتی بتونن اسب رو ناز کنن سمت بارلی دوید و بارلی هم با اشتیاق نازش کرد
+منو یاد خودمون میندازن
_اوهوم عشق بینشون بی اندازست .....
بعد کلی کلنجار رفتن با اون دوتا اسب شیطون سوار کاری رو شروع کردن
با کمال تعجب تهیونگ بهتر از جونگکوک اسب سواری میکرد فک کوک و تامی باز بود.
+چطور بودم بانیه من ؟
_ چی؟ بانیه من ؟ هی من یه فاکینگ ددیم و محشر بودی زندگیم
+ ممنون و ولی برای من همیشه اون خرگوش کوچولو بغلی ای
_ تو هم یه خرس عسلی ای که بدون بودنت و بغل کردنت خوابم نمی بره

همینجوری که کوک و ته حرف میزدن از اونور دوتا اسب دلباخته بهم عشق میدادن........
🐎🐎🐎🐎🐎🐎🐴🐴🐴🦄🦄🦄🦄
ببخشید دو روز نبودممممم
چطورینننننن
فکنم بیشترین پارتمونه ؟
با ۶۷۳ کلمه 🫡
عاشقتونم یکم اون شکل ستاره ای رو لمس کن چیزی نمیشه فقط خالیه توش رنگ میشه همین
ووت بای ✋
⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐⭐

My honey Bear 🐻 KookvWhere stories live. Discover now