شراب قرمز🍷7

1.1K 236 73
                                    

صبح روز بعد تهیونگ خودش رو در موقعیتی پیدا کرد؛ که گیج به محیط اطرافش نگاه می‌کنه.
مسلماً موهاش کاملاً بهم ریخته بودند و درون اتاق ناآشنایی بیدار شده بود.
با گذشت زمان متوجه‌ی مکانی که درونش قرار داشت، شد.
اینجا خونه‌‌ی اون پیری بود!
به اتاق روبه‌روش خیره شد و ناخودآگاه پتوی نرم روی بیشتر دور خودش کشید و دستی به نرم‌ترین تختی که تا به الان روش خوابیده بود، کشید.

تهیونگ تا حالا همچین اتاقی ندیده بود.
همه‌چیز زیادی سفید و تمیز به‌نظر می‌رسید.
پرده‌های بلند و حریر‌مانند کل اتاق رو درخشان کرده بودند و گلدون‌های تزئینی بامزه‌ای از خودشون رایحه‌ی خوش‌بویی آزاد می‌کردند و تهیونگ...
انکار تنها جسم کثیف و نامربوط اون اتاق به‌حساب می‌اومد.

ناگهان تقه‌ای به در خورد و باعث پرش کوتاهی از جانب تهیونگ شد.

_ جناب؟ مینگیو هستم، آقای جئون طبقه‌ی پایین منتظر شما هستند و براتون چند تا لباس تمیز آوردم، اجازه ورود دارم؟
لحن پیشخدمت کاملاً مؤدبانه بود و همین هم باعث می‌شد تا تهیونگ نتونه صدایی از خودش دربیاره و در نهایت تنها تونست کلمه آره رو به‌زبون بیاره.

_ صبحتون به‌خیر.
مرد با لبخند ساده‌ای زمزمه کرد و برای معذب‌نشدن دونه‌ی انار بدون هیچ نگاه اضافه‌ای لباس‌ها رو، روی میز وسط اتاق گذاشت و با تعظیم کوتاهی اتاق رو ترک کرد.
شاید مینگیو تازه کار باشه ولی کارش رو به‌خوبی یاد داشت و در درجه‌ی اول باید به تمام مهمان‌های رئیسش احترام می‌ذاشت.
و با به‌یاد آوردن جمله‌ی رئیسش دوباره با حواس‌پرتی قدمی به عقب برداشت و ادامه داد:
_ ایشون توی اتاق غذاخوری منتظر شما هستند.
حالا می‌تونست اتاق رو به‌راحتی ترک کنه.

در تمام این لحظات تهیونگ بدون هیچ واکنش اضافه‌ای به حرکات بامزه پیشخدمت توجه می‌کرد.
اون واقعاً باید خوش‌شانس باشه که روز‌هاش این‌طوری می‌گذرن.
تهیونگ همیشه آرزوی یه شغل معمولی داشت در واقع امگای انار آرزوی یه زندگی معمولی داشت.
چیزی که هنوز هم براش دور به‌نظر می‌رسید...

در آخر مثل یه ماشین جوجه‌کشی وارث اون مرد رو به‌دنیا می‌آورد و بعد هم دور انداخته می‌شد...
دست‌هاش رو دور پاهاش جمع کرد و با غم به آینه‌‌‌ای که روبه‌روی تختش قرار داشت، نگاهی انداخت.
تنها چیزی که دیده می‌شد یه امگای کثیف بود‌.
مثل چیزی که تمام عمر به اون گفته بودند.

هرچند حرف‌زدن با خودش هیچ تأثیری نداشت و در نهایت چشم‌های پر از اشک جویی اون رو به زمان حال برگردوندند.
درسته زندگی اون نابود شده بود؛ ولی هنوز برای بچه‌های یتیم‌خونه آینده‌ای وجود داشت و تهیونگ نباید همين‌طوری دست روی دست می‌گذاشت و غصه می‌خورد.

حداقل توی این موضوع نجات چند نفر دیده می‌شد و به‌جاش تهیونگ می‌تونست تا جایی که دلش می‌خواد روی مخ اون آلفای پیر بداخلاق بره و اذیتش کنه!
شاید حالا کمی از اون رایحه‌ی ترش انار کم شده باشه و جاش رو به شیرینی میوه‌های تازه بده؟

wine red(kookv)Место, где живут истории. Откройте их для себя