part 1

143 22 0
                                    


«هیچوقت مثل من نشو..
همرنگ من نشو.
رنگ من از اول تا الان و از الان تا همیشه سیاه بوده و هست و میمونه.
انگار که از اول نافمو با یه سطل رنگ سیاه بریده باشن. برعکس تو، من همیشه یه جوری زندگی کردم که اگه یه وقتی بمیرم و دیگه نباشم زیاد واسه کسی مهم نباشه.
از همون اولش تا همین الان، همیشه و همیشه به همه ثابت کردم که آدمه موندن نیستم.
آدمه خوب موندن، درست موندن، وفادار موندن،
مهربون موندن و هر موندنی که مثبت باشه نبودم و نیستم و فکرم نکنم که بشم.
ذاتو که نمیشه عوض کرد.
منو که نمیشه عوض کرد.
مغزو که نمیشه کَند انداخت دور و یه مغزه دیگه جایگزینش کرد.
پس امیدی به من نیست.
ولی به تو هست.
تو‌ فقط شبیه منی.
من نیستی.
تو فقط نگاهت به منه.
از نگاهِ من نمیبینی.
تو منه توو ویترینو میبینی.
قفسه‌ ها و کشو ها و کمدای موش خورده و داغونمو نمیبینی.
من خیلی وقته که داغون شدم .
دُردونه منو ناامید کردی ولی اون رو هیچ وقت نکن.
من میخوام که تو همراه اون به خوبی بزرگ و مَرد بشی. حتی بیشتر از من.
حتی مَرد تر از اون بشو.
مَرد تر از چیزی که قراره بشی بشو.
واقعیتش من به کمکت نیاز داشتم اما حالا که کسی و پیدا کردی که باهاش راحت تری پس با اون برو اما فراموشم نکن!
اگه فراموش کردی هم اشکالی نداره.
ولی هیچوقت خودتو مثل من فراموش نکن! »










پاریس-8:50

برای بار آخر نگاهی به ساعت مچی چرمش انداخت و انگشت های ظریف و سردش رو دور ماگ نسکافه‌اش حلقه کرد و اون رو بیشتر به سمت خودش کشید و با نزدیک کردن سرش به مایعی که حالا داشت به سمت ولرمی میرفت دم عمیقی از عطر شیرینش گرفت.
لبخند تلخی زد، بغض دو ساله‌اش رو همزمان با بالا اوردن سرش قورت داد .
بدون اینکه به نسکافه ای که تا الان مطمئنا سرد شده بود لب بزنه دستی به چتری های به رنگ شبش کشید و بعد از مرتب کردنشون با در آوردن کیف‌ پول چرمش از کت بلند کرم رنگش چند اسکناسی روی میز گذاشت و با نگاهی گذرا و بی حس به اطرافش کافه رو ترک کرد.
مثل همیشه هرروز صبح قبل از اینکه به محل کارش که دقیقا رو به روی اون کافه بود بره به اونجا می‌اومد، نسکافه ای سفارش می‌داد و بدون اینکه بهش لب بزنه دستاش رو باهاش گرم می‌کرد و بعد از اینکه دقایقی به همین روال می‌گذشت کافه رو ترک می‌کرد.
ظاهرا خونسرد و آروم بود، اما هیچ‌کس خبر نداشت تو ذهن مردی که به تازگی وارد دهه سوم زندگیش شده بود چی می‌گذشت…

پله‌های ورودی دفترش رو به آرومی طی کرد.
با وارد کردن رمز قدمی به داخل گذاشت، اتاق سرد و نسبتا بزرگی که حرف هایی سنگین و گریه‌های از سر شادی، ناراحتی و حس هایی مختلف مردم رو به خودش گرفته بود..
با در اوردن کتش قبل از اینکه اون رو روی کاناپه چرمی که کم کم داشت پوسیده میشد بندازه جعبه کوچیک سیگارش رو از جیب پالتوش برداشت و اون رو روی مبل پرت کرد و با زدن پریز برق نوری دلنشین سراسر اتاق که با کاغذ دیواری طوسی رنگی پوشیده شده بود رو روشن کرد.
به سمت میزش قدم برداشت و خودشو رو صندلیش پرت کرد و با چرخوندنش سمت شیشه بزرگی که رو به برج ایفل دید داشت به منظره بیرون خیره شد. بهترین ویویی که این شهر داشت از نظرش دفترش و خونه‌ش بودن که دفترش رو به برج ایفل و خونه‌ش هم رو به روی پل الکساندر بودش!
با تیر کشیدن سرش پلکاش رو عصبی بست و با انگشتای ظریفش شقیقه اش رو ماساژ داد، میگرنش دوباره گرفته بود و همین برای گند زدن به کل روز کافی بود!
با کج شدن رو صندلی بدون اینکه حتی کامل بخواد برگرده قوطی قرصی که برای درد سرش استفاده می‌کرد و برداشت و صاف نشست، با باز کردنش دوتا از اون قرص‌های رنگی رو زبونش گذاشت، چند ثانیه اون رو زیر زبونش نگه داشتو بعد به ارومی قورتش داد.
نیاز داشت برای تاثیر بهتر و زودتر قرص برای چند دقیقه ام که شده استراحت کنه اما دلش نمی‌خواست دخترک نوزده ساله ای رو که یک ربع دیگه اینجا حضور پیدا میکرد و معطل کنه پس بیخیال خواب شد و با خارج کردن سیگاری از جعبه‌اش، فندک طلایی رنگش  که هدیه دوستی قدیمی بود و JM که مخفف اسمش بود به زیبایی روی اون حک شده بود رو از جیبش در اورد و سیگار برگ رو که اسانس شکلات بود رو بین لب های خشکش که به تازگی داشت ترک بر می‌داشت گذاشت، آتیشش زد و پک عمیقی ازش گرفت؛ سیگار مطمئنا برای مردی که بی خواب بود و میگرن داشت الان بدترین گزینه بود اما برای اینکه تو افکار سیاهش غرق نشه بهش نیاز داشت.
افکار سیاهی که فقط به یک تلنگر نیاز داشتن تا کنترل ذهنشو ازش بگیرن و تو عمقِ سیاهیش غرقش کنن، خودش روان‌پزشک بود اما هیچ وقت نتونست افکار سمی‌ش رو نسبت به گذشته‌اش کنترل کنه، یادش می‌اومد زمانی که داشت سئول رو ترک می‌کرد استادش بهش گوشزد کرده بود که با اوضاع خودت اشتباه بزرگی داری میکنی برای ترک کشورت و رفتن به جایی غریب و از همه بدتر، زدن مطب و شروع به کار کردن، اما اون لحظه به هیچ چیزی فکر نکرد جز دور شدن از همه چیز و پیدا کردن آرامشی دوباره و بالاخره تونست خودش رو از جایی که براش یادآور مرگ تدریجیِ روحش بود نجات بده!
نگاهش رو به برج داد که از دور چقدر زیبا به نظر می‌رسید، مثل خیلی از آدم ها که فقط از دور زیبا و با شخصیت به نظر می‌رسن و کافیه بهشون نزدیک بشی تا ببینی چطور با حرفا و رفتارشون شخصیتی که از دور خوب هست رو زیر سوال می‌برن و پشیمونت می‌کنن از اینکه بهشون نزدیک شدی و باهاشون معاشرت کردی!
پوزخندی به افکارش زد و پک عمیق دیگه ای از سیگارش گرفت و با بستن پلکاش اجازه داد دود سنگینش از بین لبهای ترک برداشته‌اش خارج بشه که همون لحظه با لرزش چیزی روی رونش حواسش پرت شد. سیگار از بین انگشتاش رو سرامیک تیره مطب افتاد و باعث شد برای از دست دادن سیگارش اخماش برای لحظه ای تو هم بره، به کسی که داشت زنگ میزد ناسزایی گفت و بدون اینکه به اون فرد اهمیتی بده با خونسردی خم شد و سیگار برگشو برداشت. اون رو تو زیر سیگاری سنگیش خاموش کرد و تا خواست گوشی رو از جیبش خارج کنه ویبره گوشیش قطع شد اما به ثانیه نکشید دوباره تو جیبش لرزید، ابروهاش رو تو هم کشید با خارج کردن گوشیش از جیب شلوارش نگاهی به اسم گیرنده تماس انداخت  و بالاخره تماس رو متصل کرد؛

MetanoiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora