part 4

40 12 15
                                    

سکوت تنها صدایی بود که اطرافشو پر کرده بود، سکوتی که خیلی وقت بود همدم تنهاییش شده بود و اکثر اوقاتش رو اینطوري سپري میکرد.

در سکوت، آرامش، تنها و البته عذاب وجدان..!

با حصاري که دورش کشیده بود به کسی اجازه‌ی صمیمی شدن باهاش رو نمی داد و بنظرش این خیلی خوب بود.
تنها... دقیقا کلمه ای بود که جئون جونگ‌كوك رو توصیف می کرد!

با صداي گوشیش بدون اینکه نگاهی به گیرنده بندازه ریجکت کرد ولی با دوباره لرزیدن گوشی تو دستش پوفی کشید و با اکراه تماس و متصل کرد.

_فکر کردم وقتی گفتم نمیخوام باهات صحبت کنم به اندازه کافی حرفم قابل فهم بوده باشه کیم!

_ عکس به دستش رسید.

_خوبه.

_همین؟

_انتظار داری بهت مدال بدم؟ تو فعلا باید تقاص کاری که کردی و ذره ذره پس بدی کیم، پس توقع هیچی نداشته باش!

نگاهش رو به قهوه ي سرد شده اش داد، لعنتی به حواس پرتیش فرستاد که بعد از یک ساعت تازه یادش افتاده قهوه اي هم جلوش داره...

_فقط من مقصر نیستم جئون!

_پس حتما من مقصرم که با مست کردن معشوق رفیقم بهش تجاوز کردم؟ هوم؟ میخوای بیشتر بازش کنم برات؟ فکر کنم یادآوری گذشته خیلی برات هیجان انگیز باشه!
_اگر کسی باشه که بخواد یادآوری کنه اون منم جونگ‌کوک! من معشوقِ رفیقمو مست کردم ولی اون چرا خام شد؟ چرا بعدش گفت جیمین و فقط برای بدست آوردن رویاهام میخوام..؟

تهیونگ میگفت و میگفت... با حرصی که نسبت بهش داشت حرف میزد و خودشو سبک کرد ولی جونگ‌کوک.. با حرفاش به مرز انفجار رسید، با هر کلمه ای که اون مرد به زبون می اورد دست مشت شده‌اش بیشتر از شدت خشم میلرزید.. تا اینکه دیگه طاقت نیاورد و با فریادی که کشید مشتشو روی میز فرود آورد. قهوه‌ای که سرد شده بود روی پرونده موکلش ریخت..

_خفه شو، باشه؟ فقط خفه شو... وقتی از چیزی خبر نداری حرف مفت نزن، من برای چیزی که میخواستم..

_چیزی که میخواستی؟ رویات؟ وکیل شدنت؟ اینکه بتونی تا میتونی رفیقمو تیغ بزنی و از پولاش برای رسیدن به چیزی که میخوای استفاده کنی؟ یا..

_قبل از اینکه بقیه حرفتو بگی مطمئن شو که برای رسیدن به رفیقت بهم نیاز نداری کیم!

با خنده عصبی این حرفو زد و پرونده‌ای که خیس شده بود و از روی میز برداشت، با بدختی نگاهی به پرونده انداخت و اون رو گوشه ای از میز که خیس نشده بود انداخت.

_لعنت بهت جئون، لعنت بهت..!

با قطع شدن گوشی اونو روی میز پرت کرد و با تکیه دادن به صندلی چشماش رو بست.

MetanoiaWhere stories live. Discover now