part6

149 16 6
                                    

"مجبور بودم، چون راهی نبود که بخوام ازش برم.
یه راه نبود و یه چاه. دوتا چاه بود که باید فقط یه کدومشونو انتخاب میکردم.
رو یکیشون نوشته بود سخت و روی اون یکی نوشته بود آسون!
مثل همیشه سخت برام جذاب تر بود.
سختی آدما رو از هم میپاشونه.
من نیاز داشتم که مثل یه قوطی رنگ پاشیده شم روی یه دیواره کثیف که روش پر از جای میخ بود.
اونطوری میتونستم تاثیر گذار تر باشم.
بزرگ تر باشم و بیشتر به چشم بیام.
تا چشم به هم زدم روی دیوار بودم و کل دیوارو یه دست مشکی کرده بودم.
فکر میکردم موفق شدم. فکر میکردم بالاخره تاثیر خودمو گذاشتم.
حس میکردم قهرمانم و همه چی خوب و قشنگ بود تا اون لحظه که فهمیدم هنوز جای همه‌ی میخا رو دیوار باقی موندن...باختم.
باختم ولی یاد گرفتم.
یاد گرفتم که هیچکس هیچوقت هیچ چیزی از بردن یاد نمیگیره!
اما من با وجود تو، توی زندگیم بُرد کرده بودم!"

2021, 10 may
JK


***



با در اوردن لباس هاش‌ اونا رو تخت انداخت و سمت حمام قدم برداشت..
آب گرم وان رو باز کرد و بعد از پر شدنش کوکتل آبی رو رنگ رو که اسانس بلوبری داشت داخل آب انداخت و تو وان نشست..
به امروز که دیگه رو به اتمام بود فکر کرد..
به امروزی که یک قسمتاییش براش حذف شده بود و فقط زمانی رو به یاد داشت که وارد پیست شد.. اصلا به یاد نداشت چه کارایی اونجا انجام داد و چطور آخرش یکدفعه جلوی خونه‌اش رسید و‌ تو ماشینِ کسی بیدار شد که این همه مدت ازش فاصله میگرفت؟
یعنی اون هم تو پیست بود؟
و همه تلاشاش برای دور شدن ازش بی فایده بود؟
اصلا چرا باید اون به این کشور می اومد؟
چرا وقتی که داشت بهتر میشد با دیدنش دوباره بدتر شد؟
پاهاشو تو شکمش جمع کرد و سرشو روی زانوهاش گذاشت و آرزو کرد کاش همه چی براش زودتر تموم شه..
اون با خودش و قلبِ بی پناهش جنگیده بود تا دیگه سمت اون مرد نره، پس چرا وقتی از خواب بیدار شد و دیدتش انقدر بی خیال بود؟
چرا دوست داشت مرد کوچیکتر در آغوشش بگیره و بهش بگه همه چیز تموم شده و این چند سال فاصله‌مون فقط خواب بوده؟
از رفتاری که باهاش داشت پشیمون شده بود، اون مرد لیاقت اینکه با این ملایمت باهاش رفتار بشه رو نداشت ولی انگار اون دقیقه افسار رفتارش دست قلبش افتاده بود که انقدر با ملایمت باهاش رفتار کرده بود..
از قلبش خسته شده بود که هنوز هم اون رو برای خودش میخواست..
اصلا از کجا معلوم؟ شاید هنوزم اون مرد با فردی بود که بهش خیانت کرده بود..
دلش برای اون زمان‌ها تنگ شده بود. از قرارهایی که اولش مقاومت میکرد که بره ولی کم کم نرم شد تا قرار هایی که وقت و بی وقت با هم میرفتن و بیشتر روز و شبشون رو پیش هم بودن.
پلکاشو رو هم گذاشت و با آزاد کردن پاهاش از قفل دستاش به سر وان تکیه داد و سرشو به عقب خم کرد..

*فلش بک_ سه سال پیش*

همونطور که از اون عمارت نفرت انگیز خارج میشد با تهیونگ تماس گرفت و بالاخره بعد از کلی انتظار صدای بم پسر جایگزین بوق های تکراری شد..

MetanoiaDonde viven las historias. Descúbrelo ahora