"اینبار بهبود نخواهم یافت. صداهایی در سرم میشنوم و نمی توانم روی نوشتههایم تمرکز کنم. تابهحال مبارزه کردهام تا رنگ های روحم را نشانت دهم اما تو کور تر از آنی بودی که منِ واقعی را ببینی..!"
2021, 2 may
JM_زمان زیادی میگذره جیم!
مرد بزرگتر جیمین رو مردونه به آغوش کشید و با زدن چند ضربهای به پشتش ازش جدا شد.
_بیخیال پسر، سه سال خیلی کمه!
جیمین با بیرحمی این حرفو زد و تغییر مود مرد رو به خوبی فهمید، مثل اینکه حرفش واقعا اونو ناراحت کرده بود، اما نمیتونست کاری براش انجام بده.. تلخ شدن براش عادی شده بود، حتی نمیخواست هیج تلاشی ام بکنه تا خودشو توضیح بده، اما برای اینکه اون جو رو از بین ببره ضربهای به شونهاش زد و همونطور که بهش اشاره میکرد بشینه گفت:
_حرفامو به خودت نگیر تهیونگا، چی میخوری؟
_از همینی که خودت میخوری.
مرد بزرگتر به این فکر کرد که چقدر درد آدما رو عوض میکنه، همونطور که بهترین آدمِ زندگیشو عوض کرده بود و باعث شده بود چیزی رو از خودش نمایش بزاره که تا بقیه نفهمن تو زندگیِ عادی و روزمرهاش چی میگذره، معلوم نبود پشت این چشمای زیبا و لب هایی که هر دفعه به سمت بالا کشیده میشن چه رازایی پنهان شده..!
جیمین بارتندر رو صدا کرد با دادنِ سفارش تهیونگ به سمت مرد برگشت که دید خیره نگاهش میکنه.._ داخل نگاه من دنبالِ چی میگردی؟
- فقط میخوام مطمئن بشم که این چشمای تیره و قهوهای، انعکاس واقعیِ روحتو نشون میدن..
_چه فرقی داره؟ دروغ یا واقعیت؟ تو در هر صورت دیگه قرار نیست اون کسی رو که میشناختی بیینی!
-عوض شدی!
پوزخند تلخی زد، نمیدونست چرا انقدر این حرف براش دردناک بنظر میرسید، یعنی انقدر ترحمانگیز شده بود؟
_ اما تو هنوز با من حرفم نزدی!
_درسته، ولی چشمهات دروغ نمیگن، اونا آیینه روحتن و دارن درداتو فریاد میزنن... تو داری درد میکشی جیمین.. هر چقدرم که سعی کنی نمیتونی از من پنهانش کنی!
سکوت کرد و ترجیح داد چیزی به زبون نیاره، فرقی نداشت جیمین چقدر تلاش کنه که درداشو پنهون کنه، اون مرد همیشه ذهن و قلبش رو میخوند و جیمین همیشه در برابر حرفاش کم میاورد.
نمیشد گفت زمان کمی رو اون دو با هم بودن، چون اون دو با هم بارها مرده و زنده شده بودن، در کنار هم شبشونو صبح میکردن و وقتی که تو اوج تنهاییشون بودن به هم پناه میآوردن..
حتی یادشه یه زمانی تهیونگ به شوخی بهش گفته بود :
" اگه بایسکشوال یا حتی گی بودم حتما باهات ازدواج میکردم ولی حیف که فقط میتونم دوستت باشم جیم.."
و جیمین به این حرفش خندید و گفت:
" همون بهتر که دوستمی، من هیچوقت تورو به چشم پارتنر نمیتونم ببینم ته"
و این حرف بود آغازی برای تهیونگ و پایانی دردناک برای جیمین..
بعد از یه مدتی دیگه تهیونگ باهاش کم حرف میزد، به خونهاش نمی اومد و هر باری که قرار میزاشتن که برای تفریح جایی برن لحظه آخر تهیونگ کنسلشون میکرد و با یه بهونهای جیمین رو میپیچوند،
تا اینکه چند روز بعدش جیمین آخرین نفسهاش رو هم تو کشورش کشید و بعد از جدا شدن از قلبی که میپرستید اونجا رو بدون اینکه به کسی بگه برای همیشه ترک کرد؛
چند ماه که گذشت بالاخره با تهیونگ ارتباط برقرار کرد و با گفتن اینکه به پاریس اومده که زندگی تازه ای رو شروع کنه بهش اطلاع داد که دیگه هیچکس از آدمایِ زندگیِ قبلش رو فعلا نمیخواد ببینه و ارتباطشون قطع شد تا همین امروز که دوباره بعد از سه سال با هم دیدار داشتن..
جیمین فکر میکرد امشبش قراره با دیدن تهیونگ به خوبی تموم بشه، اما انگار اون لحظه از یاد برده بود که با دیدنِ فردی از دنیایِ قدیمیش ممکنه دوباره عوض بشه و تبدیل به آدمی بشه که ازش فرار میکنه…
YOU ARE READING
Metanoia
Fanfictionجئون جونگکوک کسی که با اجبار به جیمین نزدیک میشه... و پارک جیمین، روانپزشکی که بیمار بود و از اختلالش خبر نداشت.. عشقِ ظاهری جونگکوک رو باور میکنه...؟ چی میشه اگه با یک خیانت از طرف جونگکوک، جیمین تصمیم به ترک کشورش بگیره تا به عشقش خاتمه بده، ام...