15| ماتسو ماراتا

7 3 0
                                    

امروز یک زندانی جدید آمد که من زندان‌بان او بودم. یک زن ۲۸ ساله بود. داشت خواهش می کرد اسپری و قرص هایش را به او بدهند.
به خاطر ضربه‌ای که به سرش خورده بود کمی پیشانی اش کبود بود.
اما این مشکوک بود. ممکن است در اسپری و قرص هر نوع وسیله ای کار گذاشته باشند. شرط احتیاط این بود که به او آنها را ندهیم‌.

شب بود.
صدای نفس نفس شنیدم. صدای زن بود.
"میشه... اسپری‌م رو... بدین؟"
"نه"
"لطفا! من بیمارم..."
"خب که چی؟"
"من بیمارم!! اصلا درک می کنی بیماری داشتن چقدر سخته؟!! فکر نکنم..."
مثل مشتی توی روده ام درد داشت. چشم هایم گشاد شد. "همین الان چی گفتی عوضی؟!"
بلند شدم و چسبیدم به میله های سلول. "فکر کردی اینجا فقط تو بیماری؟! آره؟!! میدونستی من..."
حرفم را خفه کردم.
این راز من بود.
من بیماری روانی-تنفسی داشتم. برای ۲۰ سال.
از علائم این بیماری توهم غرق شدن در دریا و حالت خفگی است.
و این ها به خاطر اضطراب و فشار به وجود می آید. و من مدام تخت فشار بودم.
احساس گناه کردم‌.
او بیمار بود.
مثل من.

دو دقیقه بعد اسپریش را از لای میله ها به او دادم.

Silent ScreamsWhere stories live. Discover now