8| ماتسو ماراتا

13 3 2
                                    

"بله؟"
در حالی که کف زمین خوابیده بودم و پاهایم روی میز بود گوشی تلفن را جواب دادم.
این روز ها فقط دراز کشیده ام.
این خانه‌ی اجاره ای هیچ چیز ندارد. همه چیز سیاه و بی عاطفه است. حتی من.
من را به یاد آکادمی پلیس ها می اندازد. چقدر شوم بود. چقدر سخت بود. در حالی که صدمه می‌خوردیم صدمه زدن را یاد می گرفتیم. ما از کسانی که به آنها صدمه می زنیم بیشتر صدمه دیده ایم.
"آقای ماراتا؟"
میخواستم بگویم:"کدوم آقای ماراتا؟" اما نگفتم.
ما نه تا خواهر و برادر بودیم. هشت تا پسر و یک دختر فرزند خوانده. میگفتند از سر خیابان پیدا شده.
برایم مهم نبود. همین که بود کافی بود. نیسو، خاهر کوچکترم برایم بهترین چیز دنیا بود. در حالی که بقیه مدام من را آزار میدادند. حتی مادرم.
برای همین رفتم به آکادمی.
که استقلال پیدا کنم. که مجبور نباشم در یک خانواده روستایی فقیر بی پول از درس خواندن محروم باشم.
سیزده سالگی بدون خبر رفتم. فقط به نیسو گفتم. خانواده ام باید به من افتخار می کردند.
اما بعد از یک سال که به عنوان تعطیلات برگشتم مرا تا سر حد مرگ کتک زدند. از آنجا متنفر بودم. از همه چیز آنجا متنفر بودم. برای همین دیگر برنگشتم.
کلاس سوم در آکادمی به من خبر رسید که خواهرم فرار کرده.
فرار کرده بود.
همه چیز تاریک شد. آخرین شمع امید هم برای من خاموش شده بود. چون او دیگر نبود. معلوم نبود چه بلایی سرش آمده.
"بله. ماتسو ماراتا هستم. شما؟"
"صاحب خانه‌ی شما. باید بگم دو روز توی پرداخت اجاره تاخیر داشتید و ماه قبل هم کمتر اجاره پرداخت کردید."
"من..."
تلفن قطع شد.
تا کمر خم شده بودم. پاهایم هنوز روی میز بود. اما تیک عصبی ام باز شروع شده بود. پایم می لرزید.

باید زودتر یک هم خانه پیدا کنم. پولم به اجاره نمی رسد.
گوشی دوباره زنگ خورد. یک پیام ناشناس بود:
"سلام. ماتسو ماراتا؟"
جواب دادم:"بله."
"من به یک خانه اجاره ای نیاز دارم. می‌تونی یک هم خانه داشته باشی؟"

چشم هایم گشاد شد. چقدر سر بزنگاه. اصلا این کی بود؟

"ببخشید شما؟"
"من رو نشناختی؟"
"آه...نه."
"آه البته تو شماره‌ی من رو نداری. قبلا هم رو دیدیم. الان میام دم در خونه‌ت. نزدیکم."

چی؟

"باشه."

چقدر عجیب بود. مشکوک بود. تفنگم را آماده کردم.
باران می آمد.
سه شب بود که نخوابیده بودم. زیر چشمانم سیاه شده بود.
جدیدا خوابم نمی برد.
در به صدا در آمد. در را باز کردم.

تفنگ از دستم افتاد من دستم شروع به لرزیدن کرد.
این... تو... چرا اینجایی؟!

"سلام من اومدم هم خونه‌ت بشم!"

چرا این؟!

بدون کلمه ای حرف در را محکم بستم و پرتش کردم بیرون. تکیه دادم به در و نفس های بریده ای کشیدم.

انتظار نداشتم شماره‌ی ناشناس آناموناگ کونلی باشد.

Silent ScreamsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora