13| ساندا کیووا

4 3 0
                                    

همه‌ی بدبختی ها از آنجا شروع شد که من و خواهرم به پایتخت آمدیم.
خواهرم انسان شادی بود. بر خلاف من. من درونگرا و او به شدت برونگرا و اجتماعی بود. این را دوست داشتم. خواهرم همه چیز من بود.
مذهب اصلی کشور فرقه‌ی مانشوین از دین کاهان است. اما از فرقه‌ی دوم، یعنی میکاچ هم آدم کم نیست. مثل من و خواهرم.
اختلاف این فرقه ها مدت طولانی ای است که پا برجاست. و جدیدا با سیاست ترکیب شده. به طرزی که همه افراد دارای حقوق باید مانشوین باشند.
یک روز آفتابی گرم خواهرم میخواست سوغاتی بخرد. خواهرم بیماری قلبی-تنفسی دارد. مجبور است از اسپری آسم و چند قرص استفاده کند. علی رغم این او همیشه خوشبخت زندگی می کند.
خوشبختی چیزی نیست که آدم ها آن را در دست بگیرند و نشان بدهند و بگویند:"آه این خوشبختی است! من آن را پیدا کردم!"
خوشبختی خود وجود انسان است. چیزی که انسان فقط باید آن را ببیند. مثل یک احساس.
و خواهرم خوشبخت بود.
می گویم بود چون... دیگر نیست.
او دیگر نیست. او مرد. همین دیروز.

Silent ScreamsKde žijí příběhy. Začni objevovat