22| نویسنده

4 1 0
                                    

سال ۱۵۰۳ بود. حدود ۲۰ سال پیش. در یک روستای کوچک و محقر نزدیک پایتخت چراغ روشن یک کلبه خیلی کوچک در گوشه ای قابل دیدن بود. صدای آب روان رودخانه در حالی که برگ های گیاهان خودروی کنار خود را در آب غرق می کرد شنیده می شد. مزرعه سیب زمینی آن شب بیشتر از همیشه صدای جیرجیرک می‌داد و صدای گریه‌ و دعوای بچه ها در کلبه بیشتر از همیشه بود.
در کلبه یک مادر و پنج پسر زندگی می کردند. زندگی شان به خدی فقیرانه بود که بشود گفت آنها برای روز جشن فقط سیب زمینی برای خوردن داشتند. و روز های دیگر؟ احتمالا یا گوجه یا هیچ چیز‌.
"اَه! گوجه‌ت رو بخور بچه!!"
"نمیخوام."
پسر بچه ۱۴ ساله در حالی که با ناراحتی سعی می‌کرد قاشق را در دهان پسر ۲ ساله فرو کند غر زد. ناگهان اعصابش به هم ریخت بچه دو ساله را هل داد و بلند شد و به نشانه تهدید دستش را جوری بالا برد که انگار میخواهد او را بزند. به هر حال، اگر نمیتوانست گوجه ها را در دهان بچه فرو کند مادرش او را سخت تنبیه می کرد.
پسر دو ساله دست هایش را روی صورتش گرفت و گریه کرد. از ترس گریه می کرد. اشک ها روی صورت کوچکش می غلتیدند و عاجزانه منتظر کسی بود تا او را دلداری دهد و بغلش کند.
پسر ۱۴ ساله دستش را آرام پایین انداخت. کمی آرام تر شده بود. "دوباره گریه رو شروع نکن. حوصله‌ت رو ندارم."
پسر ۱۷ ساله ای که داشت دهان یک بچه ۴ ساله و یک بچه ۵ ساله غذا... ببخشید. گوجه می کرد گفت:"ولش کن. ببین چیکار کردی؟ الان دوباره مجبوریم جواب مامانو بدیم که چرا گریه می کنه. من دارم صبح تا شب به جای بابا کار می کنم که اینجوری با بچه ها رفتار کنی؟!"
بعد طرف پسر ۲ ساله برگشت. "گریه نکن داداش کوچولوی عزیزم." لحنش مثل پری که کف پای بچه ۲ ساله را قلقلک بدهد نرم بود. ماتسو گریه را بیشتر کرد. چون میخواست بیشتر محبت دریافت کند. او مثل اسفنجی خشک بود که هر محبتی را با کمال میل جذب می کرد.
پسر ۱۷ ساله آهی کشید و سمت کوچکترین برادرش رفت. پشتش را کمی نوازش کرد. "هی. آروم باش. سعی کن قوی باشی‌. وقتی من برم شهر میخوای بدون من چیکار کنی؟" گریه های پسرک قطع شد.
پسر ۱۴ ساله با کمی شرمندگی دستی به موهایش کشید. به برادر بزرگترش گفت: "شرمنده. فقط... نمیخواستم بری شهر... یکم عصبی بودم...."
"درک کردم. ولی نبایت عصبانیتت رو سر ماتسو کوچولو خالی کنی."
ماتسو خودش را در آغوش برادر ۱۷ ساله اش انداخت. او احساس می کرد با روح یک نفر دیگر پیونده خورده است. دستانی دورش بود که از او محافظت می کرد و اشک هایش را پاک می کرد. او احساس خوشبختی می کرد. احساس محافظت شدن.
و این برای آخرین بار تا ۲۰ سال بعد بود.
در ناگهان باز شد. مادر آمد داخل و همه دیدند که چیزی در دستش تکان می خورد. یک نوزاد دو هفته‌ای... یک دختر.
"این دختره از الان به بعد خواهر شماست. اسمش هم نیسو هست."

Silent ScreamsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora